شناختهام او را اما به روی خودم نمیآورم كه راحت باشد. گشتی میزند توی قفسههای كتاب و به قفسهی رمانها و داستانكوتاههای ايرانی كتابفروشی آموت كه میرسد، میايستد و میگويد «يادداشتتان را در كانال كتابفروشی خواندم.»
بلند میشويم به ادب و میرويم طرفشان. مودبانه میپرسيم «كدام را؟»
انگشت میگذارد روی تالار آیینهی چهلتن و میگويد «اين كه چرا غير از نويسندههای نسل اول و دوم معاصر، كسی اين جديدیها را نمیشناسد.»
شرمنده میگوييم «البته كه میشناسند. يادداشت كمی غلوآميز بود.»
تاكيد میكند «اصلا هم غلوآميز نبود.»
پس میكشم و میمانم به مبارزه. میگويد «اين كه دو سه نفر از شاگردها و رفقا و اقوام بيايند و كتابشان را بخرند و بخوانند كه نشد آشنایی. نويسنده بايد ورزش كرده باشد. بايد عضلهی قوی داشته باشد. بايد بتواند در اين ميدان بجنگد و بماند تا آخر.»
خداییاش كمی ميادين جنگ و گلادياتورهای يونانی و رومی میآيد توی خاطرمان و بعد هم «چطور استاد؟»
میگويد «خجالت بكشيد عليخانی.»
شناخته يعنی؟ میگويم «حرف بدی زدم استاد؟»
میگويد «میدانم خودت عصبانی میشوی وقتی بهت بگويند استاد. پس نگو. حرفم را درياب!»
درمیيابم و مكث میكنم. میفهمام چه میگويد. میگويد «چند نفرشان تمرين زبانی كردهاند؟ چند نفرشان از دايرهی رفقایشان بيرون آمدند؟ چند نفرشان تمرين كردهاند داستانی را بنويسند كه هم خاص بپسندد و هم عام؟»
دارد همينطور میگويد و من منگ همان تمريناتام و عضلهی قوی یک نويسنده!
به نظر شما چرا بايد عضلهی قوی داشته باشيم؟
https://www.instagram.com/p/BsyN3mTHyO_/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=nrl0272q79fy