یکی از دوستان کتابفروشی آمده و میگوید: مامان میگه بچه هم که بودم، بیرون که میرفتیم خوراکی نمیخواستی و فقط کتاب میخواستی.
بعد یاد خودم میافتم که سال هزار و سیصد و شصت و دو که آمدیم شهر، پدرم به من که کلاس سوم ابتدایی بودم و برادرم ناصر که کلاس اول ابتدایی بود، گفت «هر بیستی که بگیرید، یک سکه پنج تومنی جایزه!»
و من تمام تلاشام را میکردم که همه درسها را بیست بگیرم و از عجایب روزگار این که پدرم فقط نمرههای بیست املا را آدم حساب میکرد و بقیه بیستها برایش بیست نبودند انگار.
با این حال یک جای شکر دیگر هم داشتیم، پدرجان گفته بود روزی سه تومن جیبخرجی داشتیم و این جیبخرجی هم فقط ششروز هفته را شامل میشد و جمعهها خبری از آن سهتومن نبود؛ چون که همه ما برادرها را میبرد حمام عمومی و وقت بیرون آمدن، برایمان نوشابه میخرید.
آنوقتها قیمت کتابهای «ژول ورن» درمیآمد بیستودوتومن و پنج ریال. و وای به هفتهای که املایم بیست نمیشد و پولام کم میآمد و نمیرسیدم به خریدن کتابها از کتابفروشی هجرت؛ در منبعآب قزوین.
اولین کتابهایی که خریدید، یادتونه؟
https://www.instagram.com/p/BuOup5wHayl/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=jtvyuu36motx