یادداشت‌های یک کتابفروش (8)

خانم مهربانی با متانت آمده نزدیک و می‌گويد: «ببخشيد آقا! اگر یک كتاب را تعداد بخواهيم، مي‌آوريد؟»

بلند می‌شوم و آب دهانم را قورت می‌دهم و با افتخار می‌گويم: «با جان و دل. شما امر بفرماييد.»

بعد انگار بخواهم حفظ‌اش كنم. تندی می‌گويم: «چه كتابی؟ برای کی؟»

می‌گويد: «ما یک گروه پانزده نفره هستيم. هر ماه یک كتاب را انتخاب می‌كنيم و با هم می‌خوانيم و بعد توی خانه‌ی من جمع می‌شوند و با هم درباره‌اش حرف می‌زنيم.»

سرخوش می‌شوم. می‌گويم: «اينجا دوازده تا صندلی لهستانی داريم و نزدیک به چهارده تا صندلی چوبی. قدم‌تان سر چشم.»

شادمان شده. خريدارانه دارد به «جای پاک و پرنور» نگاه می‌كند و بعد می‌گويم: «قند و چای‌تان هم با ما. فقط خودتان بريزيد و بخوريد.»

خجالت‌ كشيده انگار. می‌گويد: «نه! نه! حاضر به زحمت نيستيم. خودمان قند و چايي مي‌آوريم.»

می‌گويم: «از اين ماه، كتابفروشي آموت، خانه‌ی شما. قدم سر چشم!»

می‌رود اما نورش مانده.

شماها هم گروه‌های هم‌خوانی داريد؟

 

https://www.instagram.com/p/BuiysSkncCl/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h64vlq8kmuj5

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو