یادداشت‌های یک کتابفروش (21)

رفتار هادی‌خان حسين‌زادگان برايم دوره‌ای تقسيم می‌شود. اوايل كه فقط نويسنده بودم و مخصوصا دو تا از كتاب‌هايم را انتشارات ققنوس (اميرخان، پدر هادی‌جان) منتشر كرده‌بود، وقتی می‌رفتم گاهي به پخش ققنوس سر بزنم، از جايش بلند می‌شد و استاد استاد می‌كرد و خجالت‌زده می‌شدم هر بار و البته در درونم كلی كيف و عشق می‌كردم كه تحويل‌ام می‌گيرد و آن بخش ناتحويلی‌ وجودم ارضا می‌شد.

بعدها كه ناشر شدم، اگرچه سود نشر و پخش با هم يكی است و وقتی یک كتاب معروف می‌شود و قاعدتا فروش‌اش بالا می‌رود، پخش هم ذینفع است،  هر بار كه به پخش ققنوس می‌رفتم، رفتار هادی باهام خيلی متفاوت بود. نمی‌خواهم بگويم تحويل نمی‌گرفت اما ديگر ابهت نويسندگی و دانستگی نداشتم و برايش یک ناشر بدوبدويی بودم كه می‌دود تا كتاب‌های انتشاراتش معروف بشود و بفروشد و ... البته كه خيلی چيزها هم از خود هادی‌خان و هم از سعيدخان رهنمایی و هم تك‌تك بروبچه‌های پخش ققنوس آموختم اين چند سال كه يك ناشر بايد به چشم‌های ويزيتورها نگاه كند كه هنوز رد نگاه كتابخوان‌ها و كتابفروشان را در چشمان‌شان دارند.

امروز اما متوجه يک تغيير رفتار ديگرگونه‌ای در هادی‌خان شدم. اين دو سه بار گذشته اين رفتار را ديده بودم اما امروز كاملا لمس كردم. از جايش بلند شد. برايم چايی آورد. حس كردم كتابفروش شدن‌ام برايش خيلی خوشايند بوده انگار. هم‌طراز دوره‌ی نويسندگي‌ام. امروز حتی سيگار تعارف كرد كه گفتم نزديک به يك‌ساله ترک هستم. شوكه شد و گفت: هميشه گفتم اين عليخانی جانوری است برای خودش و در صنعت نشر مثل او كم داريم.

گفتم: جان هر كی رو دوست داری، تعريف نكن كه شكستن دستم و كر شدن گوشم و قاچاق شدن كتاب‌هايم و كپی زدن از روي كتاب‌های آموت و ... دست آخر پايين كشيدن فتيله‌ی نشر آموت از همين چشم‌ها بوده كه دوست ندارند يك كسی تعريف بشود.

هادی‌خان امروز می‌گفت:‌ سر جدت اين كتابفروش‌ها را جمع كن و بهشون بگو چكار می‌كنی كه مردم اينقدر می‌آيند به كتابفروشي‌ات.

گفتم: اول اينكه تعارف می‌كنی و خيلی هم شلوغ نيست اينجا. بعد هم كتابفروش شدم كه از هياهو دور بشم. بعد تو می‌گی جمع كنم جماعت رو.

گفت: بنويس لااقل. بنويس كه چكار می‌كردی يك كتاب پرفروش مي‌شد. چكار می‌كردی مردم ازت كتاب می‌خريدند. بنويس كه ... سر بچرخانی پير شده‌ای و 

منظورش اين بود كه مرده‌ای. راست می‌گويد. آدمی بايد بنويسد تا بماند. اما دوست ندارم بنويسم. دوست دارم ساكت بمانم و فقط كتاب‌خواندن مردم را نگاه كنم. همين مرا بس است.

راستي به نظر شما چرا كتابفروشی‌ها از شغل‌شان می‌نالند؟‌

https://www.instagram.com/p/Bwgrff7HILk/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=v8qyvk9jyiyz

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو