اول نوشتم چهار سال گذشته را به سختی پشت سر گذاشتیم اما بعد فکر کردم واقعا چهار سال؟ بعد با انگشت حساب کردم که اگر این سختی را حتی از آغاز سال ۱۳۹۷ در نظر بگیریم، میشود پنج سال. سالهایی که در این عمر ۴۹ سالهام مثلاش را ندیدم. اصلا از عمر نیمقرنیام هم که بگذرم در این عمر ۱۵ سالهٔ نشر ندیدهام. قشنگ یادم هست کتابفروشی را که راه میانداختم، دوستی به شوخی و در واقع به جد گفت: «دیوانه شدی؟»
شوخیجدی بهش جواب دادم «بودم.»
گفت «خوش باش پس!»
و بعدها منظورش را فهمیدم که منظورش این بود: «همه عالم و آدم دارند پولهایشان را به سکه و دلار تبدیل میکنند و بعد تو کتابفروشی راه انداختی؟»
خیلی لطف دارید که هر وقت میآیید، خداقوت میگویید و اینکه «دمتون گرم چراغ اینجا را روشن نگه داشتید!»
و همیشه گفتم «این شمایید که اینجا را زنده نگه داشتید؛ هم نشر و هم کتابفروشی آموت را.»
اما زندگی شوخی ندارد. قسم خورده بودم اینجا کتابفروشی بماند؛ به این معنا که فقط کتاب بفروشیم که اگر این ملک، اجاره بود، همان شش ماه اول کلهپا شده بود. حالا که چهار سال و چهار ماه از بودن کتابفروشی میگذرد، میبینم اگر حمایت نشر آموت و حضور شماها نبود، اینجا هرگز نبود.
و چند وقتی است میخواهم مثل باقی همکاران بشوم. کتابفروشی که با کتاب نمیچرخد!
و گاهی اعتراف، تنها راه نفس کشیدن است و انگیزه برای ادامهٔ راه.
جمعههایی مثل این جمعه، اگر تهران باشم، همان اول وقت صبح، کتابفروشی را باز میکنم و امروز نمیدانم چرا اینقدر سرشارم از انرژی.
باید ماند.
باید بمانم.
باید…
https://instagram.com/p/CqujriaOVEy/