یوسف علیخانی
سوم ابتدایی بودم؛ سال شصت و دو. تازه آمده بودیم شهر؛ قزوین. پدرم یک شیفت کارخانه فرش پارس کار میکرد و یک شیفت بازار قزوین، بار خالی میکرد و جمعهها هم میرفتیم به کار فصلی. اولین حقوقی که گرفتم مال جمعه روزی است که پدرم من و برادر بزرگم را همراهش به کار برد. کار، عدس چینی بود. برادرم پنج سالی از من بزرگتر بود و میتوانست کار بکند، من اما فقط انگار بیشتر به خوردن عدسهای تازه و خیس مایلتر بودم تا چیدن و دسته کردنشان. ماه رمضان بود آن جمعه. بعدازظهرش که برگشتیم خانه، پدرم روزه بود. هنوز یادمه قابلمه یخ را روی سینهاش گذاشت و درد کشید تا غروب بشود و افطار کند.