_ از شما آثار غیرداستانی خوانده بودیم. همیشه دلتان میخواست رمان بنویسید؟
وقتی در افریقا بودم، با شیر و فیل و بابون چهره به چهره بودم اما تنهایی را تجربه کردم. احساس میکردم چقدر دلم برای دوستانم تنگ شده و چقدر در انزوا هستم. ما به عنوان انسان از نظر ژنتیکی تمایل داریم به یک گروه انسانی تعلق داشته باشیم. برای همین، میخواستم رمانی بنویسم که نشان بدهد امروز تا چه حد تحت تأثیر ژنهای گذشتهمان هستیم.
_ وقتی کتاب منتشر شد، انتظارتان از آن چه بود؟
امیدوار بودم کسی آن را بخواند. فکر میکردم چه کسی پیدا میشود کتابی را با عنوان جایی که خرچنگها آواز میخوانند انتخاب کند. این نام چندان گرم و گیرا نیست. هرگز فکر نمیکردم این نام توجه ناشران را به خود جلب کند. فقط امیدوار بودم کسی به آن توجه کند و آن را بخواند. من تحت تأثیر پاسخ مخاطبان قرار گرفتهام و قدردان خوانندگانی هستم که آن را دوست داشتند.
_ تا این حد مورد تمجید واقع شدن چه حسی دارد؟
حس هیجان. هر روز سرشار از شادی میشوم. نمیتوانم باور کنم. ارتباط داشتن با این تعداد از افراد مرا تحت تأثیر قرار میدهد. بهخصوص اینکه این کتاب در مورد ارتباطات انسانی است. من در تمام آن سالها تنهایی را تجربه کردم و از آن رنج بردم. بیشتر کتاب به تنهایی میپردازد و من احساس میکنم دیگر تنها نیستم. این حس فوقالعاده است.
_ شما در چه فضایی بزرگ شدید؟
من در جنوب جورجیا بزرگ شدم. ما خارج شهر زندگی میکردیم و من خیلی خوششانس بودم که مادرم مرا تشویق میکرد همراه دوستانم تا جایی که میتوانم در جنگل بگردم. ما میان درختان زیبای بلوط زندگی میکردیم و من و دوستانم تا هر مسافتی که میخواستیم، از خانه دور میشدیم. دنبال قورباغهها میگشتیم و رفتار گوزنها را زیر نظر میگرفتیم. «برو تا خیلی آن طرفتر: تا جایی که خرچنگها آواز میخوانند.» این جملات مادرم به آن معنی بود که بروم و طبیعت را تماشا و تجربه کنم. او از من این را میخواست و این همان کاری است که همیشه انجام دادهام.
_ پس بخش زیادی از وجود خودتان در کیا هست.
بخش زیادی از وجود من در کیا هست اما فکر میکنم بخش زیادی از وجود همهی ما در کیا هست.
_ تنهایی؟
خب تنهایی و ... چیزی که کیا به من و فکر میکنم آدمهای زیادی آموخت، آن است که خیلی بیش از آنکه فکر میکنیم میتوانیم انجام بدهیم. من هر مشکلی سر راه کیا قرار دادم، آن را حل کرد و هرچه مشکلات بیشتری را حل میکرد، اعتماد به نفس بیشتری پیدا میکرد و استقلال بیشتری به دست میآورد. او آموخت که چطور کارهایش را انجام بدهد، بعد شجاع و زیرک شد. توانست با همهچیز کنار بیاید به جز تنهایی و من فکر میکنم بسیاری از ما همینگونه هستیم. میدانید، قرار نیست شما در یک مرداب زندگی کنید تا احساس تنهایی کنید. میتوانید در شهر زندگی کنید و تنها باشید و این یکی از دشوارترین شرایطی است که برای انسان پیش میآید. او به من آموخت که میتوانم خیلی بیشتر تلاش کنم، میتوانم هر کاری لازم باشد، انجام بدهم.
_ شعر زیاد میخوانید؟
بله، در تمام زندگیام شعر گفته و خواندهام. این به آن معنی نیست که در آن تبحر دارم اما عاشق شعر هستم. احساس میکنم به حسی که انسان میخواهد بیان کند، نزدیکتر است. هنگام نوشتن طرح داستان، این حسها سراغم آمد. در حقیقت، اگر به حال خودم گذاشته میشدم، توصیفات زیادی انجام میدادم که این یک اشکال است. مثل آن است که در قهوهتان زیادی شکر بریزید. برای همین، خودم را محدود کردم.
_ مردان جوانی که در این کتاب هستند، چه کسانی بودند؟ آنها را میشناختید؟
در حقیقت، کسانی هستند که آرزو دارم میشناختم. در حقیقت، هر بخش از کتاب معنی عمیقتری دارد. در این کتاب نمادهای فراوانی به کار برده شده است. برای من، چیس نمایندهی کسی است که از یک زن به طرف زن دیگر میرود و احساس تأسف هم نمیکند. این زندگی اوست. تیت کسی است که اپرا و شعر دوست دارد. جالب اینکه کیا به سمت هر دو جذب شد. ما به هر دو نوع جذب میشویم. پس از آن همه سال زندگی در افریقا و مشاهدهی حیات وحش دلم میخواهد به این اکتشاف ادامه بدهم که چطور رفتار امروز ما از گذشته تأثیر میگیرد. بیان این واقعیت در یک داستان نسبتاً ساده است زیرا تقریباً هر کاری که ما انجام میدهیم، پایهی ژنتیکی دارد.
نشر آموت/ چاپ اول/ ۴۸۸ صفحه/ ۶۵۰۰۰ تومان