گمشدههاى فرهنگ ايران در درياى مردم
گفتگو: رضا علیزاده
کتاب هفته - 17 بهمن 1388- شماره 870
عبدالرحمان عمادى، شاعر، حقوقدان و پژوهشگر، متولد بهمن ماه 04 13خورشيدى در روستاى «اينى» اشكور در خانوادهاى از طايفه سادات ديلمانى. از نوادگان مشاهير ديلمى از جمله «عمادالدين ابوكاليجار مناور بن فرّهكوه ديلمى» از استادان شيخ روزبهان بقلى شيرازى، مولف كتاب عبهرالعاشقين است.
عمادى پس از تحصيل در مكتبخانه روستا، روانه رودسر، رشت و قزوين شد و تحصيلات متوسطه را در اين شهرها گذراند. وى در زمان حكومت مصدق (1331) موفق به دريافت ليسانس قضايى از دانشگاه تهران شد. عمادى همزمان با وكالت، به پژوهش در مباحث ايرانشناسى روى آورد كه بخشى از مقالاتش طى نيم قرن گذشته در مجلات معتبر منتشر شده است.
نشر آموت، طى ماه گذشته براى اولين بار 5 كتاب از آثار عبدالرحمان عمادى را روانه بازار كتاب كرد.
آسمانكَت (چند رسم مردمى)، لامداد (چند جُستار از ايران)، دوازده گل بهارى (نگاهى به ادبيات ديلمى و طبرى)، حمزه آذرك و هرون الرشيد (در آيينه دو نامه) و خوزستان در نامواژههاى آن، عنوان 5 كتاب عبدالرحمان عمادى است.
با عمادى درباره اين كتابها به گفتوگو نشستيم.
نام عبدالرحمان عمادى در نيمقرن گذشته براى اهالى تحقيق از راه مقالاتش نامى آشنا بوده. آيا پيش از اين هم كتابى از شما منتشر شده بود؟
اينكه نام من براى اهالى تحقيق براى مقالاتم كه در نيم سده كنونى چاپ شده، آشنا بوده و يا هست، چنين چيزى نيست. من خود هيچ نمونهاى دلگرمكننده از اين آشنايى نديدهام. حتى ميتوانم بگويم كه بسيارى از آشنايان من يا از اين نوشتهها خبر نداشته و ندارند و يا اگر كسانى، آنها را ديد زده و به گفته خودشان تَورّق هم كرده باشند سخنى به موافقت يا مخالفت نگفته و مطلب را ناديده گرفتهاند. اين را كه شما ميفرماييد از روى ادب است و تعارف. در پايان اين پنج كتاب، فهرست مقالات چاپ شدهام را هم ميتوانيد بخوانند. از 1351 تاكنون، به تدريج، تاريخهاى چاپ آنها بوده كه نزديك به نيم سده است. به ياد ندارم حتى هشت يا ده نفر در اين مدت درباره اين نوشتهها به جز چند مجله با من بحثى كرده باشند يا شفاهى يا با نوشته چيزى به من گفته باشند. اين امر علتها دارد. بزرگترين آن راه و رسم ويژهاى است كه از آغاز برگزيده و با آن راه رفتهام: جُستن گمشدههاى فرهنگ ايران در درياى مردم ايران و فرهنگ مردم از راه نامواژههاى جاها و كسان و نشان همانها در كتابها و يارى گرفتن از همه چيزهايى كه در دسترس داشتم: سفال - افسانهها - ساختمانها - كتابها - نقش و نگارها - داستانها و قصهها - متون معتبر برجا مانده - واژگان - سرانجام نشان دادن بر حق بودن آنچه را كه مردم عادى، بويژه در روستاها از گذشتگان خود به ارث برده و نگاه داشتهاند و خردهريزههاى آنها را، پخش و پراكنده، اينجا و آنجا، در همه جاى ايران ميتوان بازيافت.اين كار و فرآورده، باب بازار رايج نيست. من از آغاز اين را ميدانستم. در اين راه و كار نه نام و آوازه و نه عنوانهاى فخرفروشى، و نه آب و نان، و نه همجوشى و همدمى با نامداران علم و ادب هيچ يك خواسته من نبوده و نيست. پيش از اين كتابى به اين صورت از من چاپ و نشر نشده. آيا اين مقالات اگر هر يك شكل و عنوان كتاب نداشته باشد، جزء آثار چاپ و نشريافته به شمار نميآيد؟ از ديد من آنها كه به نام مقاله چاپ شدهاند، هر يك خود كتابى بوده و هستند. اگر جدا، مجلّد نشدهاند، از رده چاپ و نشر خارج نميشوند. اينكه من آنها را دستهدسته به صورت يكجا، به نام كتاب و جلد شده، درآوردهام براى آسان كردن كار خوانندگان (اگر باشند) بويژه نگهدارى براى فرهنگ ايران به يادگارى است. من چندين برابر آنچه كه چاپ شده، دستنويس از شعر و نثر دارم كه آنها را به حساب خودم كتاب ميدانم. چنانكه پيش از پيدايش صنعت چاپ، كتابهاى دستنوشت از دايره داشتن نام كتاب بيرون نبودند.
كتاب «حمزه آذرك و هرون الرشيد در آيينه دو نامه» پاياننامه تحصيل دانشگاهى شماست. چطور شد حمزه آذرك سيستانى را انتخاب كرديد؟
نامواژه سيستان نامى ساده از يك استان از ايران نيست. نام سراسر ايرانزمين و سراسر تاريخ ساكاها و تيرههاى آنها در پيش از زردشتيگرى از مرز هند و چين و بالاى سرزمين سكا-لابها = (اسك - لاو) كشيده تا سكان ديناوى و آلاسكا گرفته تا اروپا و كشيده تا شمال افريقا و كناره اقيانوس هند است كه در همه اين جاها به نام سيس = و چه با نامهاى هم معناى آن نشانهاى فراوان دارد و قديميترين تاريخ ايرانباستان يعنى روزگار كاسيان را دربرميگيرد كه كانون آنها سرزمينهاى ايران بوده. در ايران هم استانهاى كشور نشان از اين نام داشته. چنانكه در كتاب خوزستان در گزارش معناهاى شوش (= سوس = سيس) و شوشتر، نزديك به چهل سال پيش آوردهام. در ديلم قديم (از آذربايجان تا خراسان در دو سوى البرزكوه قديم) از اين نام سيس بويژه در شيذ (= شيز = فرسپ = سيس) و چيچست و كوهستان قفقاز و سيسجان (=نامى از ارمنستان) گرفته تا زوزن نيشابور نشان سيس و از چاچ و فرارود (= ماوراءالنهر) و ثثگوش كه در نوشته بيستون از هخامنشيان آمده و نزديك سند و مرز افغانستان و كشمير بوده تا جايگاه زوزنيهاى لبنان (= دروزيها) و تا درياى سرخ و سرزمين رامسيس يا مصر از سيس سا سكا سند و گواه برجاست. از آغاز تاريخ داستانى و سندوار كنونى اين نام برپايه برجا بوده. همه رشتههاى فرمانروايان و شاهان ايران از پيشدادى و كيانى و هخامنشى و اشكانى (=شكانى و پارت) و ساسانى از راه اين نام و از اين شناسنامه نشان دارند. در زاگرُس در هر دو شعر از روزگار سومار و بابل اين نام و نشان هست. در ديلم قديم چه در كتابها و چه در جاهاى جغرافيايى و چه در نام كسان و تيرهها، صورتى از واژه سيس مانند : سيجان، سياسى، جيس، جستان، چيستان، يا دودمانهاى سيس و سلسكوه و سوستان و سيسستان، شكور (سكاور - اشكور) برجا مانده كه مشتى از خروار است. از زمان يزدگرد پدر بهرام گور و مادر بهرام گور و نرسى به نام سوسن و سوسندخت هم آيين و هم تقويم و تاريخ نوينى فراجست كه به كشته شدن يزدگرد و بهرام گور انجاميد. سوخرائيان، دودمان گرشاهان = جوشاهان و فرمانروايان سرزمين رستمدار و رستمآباد رودبار و ... همه با نام و نشانهاى همان سيس كهن بودهاند. سادات خاندان پيامبر و امام اول شيعيان از زمان وَهرَز ديلمى و سپس پيروز ديلمى و فرزندان آنها پناهگاهشان در كوهستان البرز و گيلان و مازندران بود. قيامهاى زيديان و علويان ديگر به كمك مردم سرزمينهاى ديلم و گيل و طبرستان و مازندران بود. از زمانى كه در شش سالگى به مكتب رفتم سخن سادات و سيستانيها به گوشم آشنا شد. چه در آن زمان از نامههاى پدرم طومارى درست كرده در مكتب (=ملاخانه) ميخواندم كه در آنها هرگونه مطالب آمده بود و از جمله نسبت سادات با ديلميان بويه بود كه نام سيستان در نام نياكان آنها بود.چنانكه سادات ناحيه اشكور و سُمام را سيستانى ميگفتند و نمونههاى اين نسبت زياد بود. به عنوان مثال در زيارتنامه قديمى امامزاده كياسه در اشكور آمده : سيدعلى كيا پسر سيدمظفر كيا سيستانى و يا زيارتگاه سام و لام در مرز كوهستان اشكور و الموت و گواههاى ديگر كه خود كتابى جدا ميخواهد. اين نشانها با آنچه كه فردوسى در شاهنامه از خاندان رستم و زال آورده و با تاريخ و ادبيات زبان پهلوى سازگارند نميتوانست توجه مرا جلب نكند. قيام حمزه آذرك سيستانى و استاذ سيس به نام سيستان كنجكاوى هر ايرانى را برميانگيزد. در آن زمان كه دانشجو بودم داستانها از ويرانى سيستان و بينوايى مردم آن سامان، جَسته و گريخته به گوشم ميرسد كه دل آدم را درد ميآورد. در سيستانى كه روزى انبار غله آسيا بود و در استانى كه دانشمندان و پهلوانان نامى داشت كار مردم ستمزدهاش به جايى رسيده بود كه وزيرى از تهران براى سركشى مدارس زاهدان رفت و به هنگام درس كلاس را تعطيل ديد. پرسيد، گفتند كودكان از گرسنگى علف ميخورند و براى چريدن چون چراخوارها به بيابان رفتهاند كه آن را همان زمان روزنامهها هم نوشتند.
در اين جا بايد به نكته نگفتهاى درباره حمزه آذرك سيستانى شارى كه به ريشه و دين او پيوستگى مييابد اشارهاى كوته بكنم: او، از تبار زوطهماسب بود. از آن پسرى به نام طهماسب كه طبرى نوشته از منوچهر فريدون بود و به سبب راه دينى ديگرش بَردى، از مصدر بردين، يعنى : تبعيدى و طرد شد. (زاو =زاب = زاگ = زاغ) در نام زاگرُس واژه ساكا را دارد و رودهاى زاب در سرزمين كردان ايران و زاغمرز در طبرستان در مرز شهرياركوه و سمنان و دامغان، يكى از يادگارهاى نام زاب، زابل و زابلى و زابلستان و زبان زابلى كه زبان زن جمشيد بود، سرگذشت خود را ميگويند. چون خاندان منوچهر با كشته شدن نوذر و فرش و دوراسروان، پسران ديگر منوچهر سركوب دشمنان شد، در مدت زمانى كه به نوشته مورخان سالهايش دانسته نيست و به اصطلاح فترت بود، دشمنان فرمان راندند. تا زاو كه در اوستا اوزو = نام دارد پيدا و به شاهى رسيد. بندهش نوشته «منوچهر كين ايرج را خواست. پس افراسياب آمد. و منوچهر را با ايرانيان به پتشخوارگر (=فرشوادگر: كوهستان ديلمان و رويان) راند. و به سج و تنگى و بس مرگ نابود كرد. و فرش و نوذر، پسران منوچهر را كشت تا به پيوندى ديگر، ايرانشهر از افراسياب ستانده شد... تا زاب تهماسپان آمد. افراسياب را بسپوخت...» (ص 139. ترجمه مهرداد بهار) زاب = زاو كه كيقباد كيانى سر دودمان كيانيان، جانشين او شد، در تاريخها نامدار است. در شاهنامه كه نام سكايى يا سيستانى آن سكيسران بود، گرساسب و زاب با يكديگر شاهى كردند.
دين يكتاپرستى و زروانى، سيستانيان يا طهماسپيان و گرشاسپيان و سام و زال و رستم در آن خاندان دين ستايش مرد و مردانگى و مردوش و شير و آن سيس و چيس و چيستان فراتر از همه بود كه جايش در طاق و كمان آسمان، چون رنگينكمان، به ذهن آدميان ميتوانست خطور كند. آن طاقى كه در واژه ايرانى و عربى (ارشيا = عرش) عرش آسمانى: ارك آسمانى ياد شده. همان عرشى كه در قرآنكريم بارها ياد شده. عرشيان : فرشتگان و ستايندگان طاق و كمان آسمان كه كمان سام يا كمان رستم يكى از نامهاى ان است، پيروان آن جهانبينى بودند. عرشيان نام و نشان مردم گيلان و ديلمان بوده كه مستوفى در نزهتالقلوب نوشته. من در مقالهاى به نام «عليالعرشى بودن گيلانيان» در مجله گيلهوا (شماره 40 و 41 سال 1376) نوشتم. قسمت اول آن را با مدارك نشان دادم كه دين شيعه و ستايش و كاربرد آن ديدن است.
حمزه آذرك سيستانى شارى، بر دين عرش و عليالعرشى بوده. اين را در نامه خود نوشته. مطلبى كه هيچكس متوجه آن نشده. او در پايان نامهاش به هرون نوشته: (فان تولّوا، فقل: حسبى الله، لا اله الا هو. عليه توكلت و هو ربّ العرش العظيم و صلى الله على محمد النبى و على جميع المرسلين) يعنى: (اگر تولى به ولايت كسى ميكنى يا ولايت و فرمانروايى ميكنى بگو از خداوند يگانه است. من به او توكل ميكنم. او خداوند عرش بزرگ است. درود بر محمد پيامبر و بر همه پيامبران). جملههاى اين نوشته، برگرفته از قرآن نيز هست. اين عرشى بودن يا اركى بودن كه حمزه آذرك سيستانى، آشكارا خود را از آن ميداند اما ابوجهليان آن را نميفهميدند و او را مانند مردم گيل و ديلم در آغاز مسلمانى، كافر نام داده بودند، معناهايش در حكمت شيعيان دانا در شعر حكيم ناصرِ خسرو ياد شده كه در زير ميآورم :
با همه خلق گر از عرش سخن گفت خداى تا بطاعت بگزارند سزاوار ثناش
عرش او بود محمد كه شنودند از او سخنش را دگران، هيزم بودند و تراش
عرش: پر نور و بلند است بزيرش در شو تا مگر بهره بيابد دلت از نور و ضياش
عرشِ اين عرش، كسى بود كه در حرب رسول چو همه عاجز گشتند بدو داد لواش
آنكه بيش از دگران بود بشمشير و بعلم و آنكه بگزيد و وصى كرد نبى بر سر ماش
هر خردمند بداند كه بدين وصف على است چو رسيد اين همه اوصاف بگوش شنواش
(ديوان شعر ناصر خسرو - ص 221)
اين را حمدالله مستوفى قزوينى كه از شيعيان هم شناخته نميشد و خاندان او حدود صد سال مستوفى كارهاى آلبويه هم بودند و او خود از زادگان مستوفيان دستگاه باجگيران مغولان هم ياد شده، ميدانست و ميشناخت و براى همين در نزهتالقلوب نوشت «مردم جيلانات بيشتر عليالعرشى باشند» (ص 163)
و همان مستوفى در تاريخ گزيده خود نوشته: «در سال 176 هجرى قمرى: يحيى بن عبدالله علوى، برادر محمد و ابراهيم، كه در عهد ابودوانيق، خرج كردند و در طبرستان به تقويت جستان پادشاه آنجا، از نسل رستم زال، دعوت امامت كرد، به تدبير فضل بن يحى برمكى و تزوير قضاه بغداد، سجلى نوشتند بر آنكه، يحيى بنده هارون است و پيش جستان گواهى دادند. جستان او را به ناچار سپرد. او را به بغداد آوردند. هارون با او نيكويى كرد و بعد از پنج ماه به زندان كرد و در آن حسب به زهر تباه شد.» (ص 304 و 305)
اين انگيزه من براى گزينش داستان حمزه آذرك سيستانى بود. استادسيس را هم ميخواستم بخش ديگرى از آن ساخته همراه قيام پسر زيد كه در همان زمان حمزه آذرك روى داده بود يكجا بنويسم كه استادم، مرحوم سيدمحمد مشكوه، صلاح نديد. اينها كه آوردم قلمانداز و اشارهوار بود تا خواننده داننده خود دريابد كه خردمندان را اشارتى بس است وگرنه گواه چندان است كه در اين چند كلمه نميتوان گنجانيد.
اغلب كتابهاى شما مجموعه مقالات پراكنده در مباحث ايرانشناسى است، چنانكه كتاب «لامداد» چنين است. آيا همه اين مقالات پيش از اين در مجلات منتشر شدهاند يا اينكه اولين بار است ارائه ميشوند؟
در پايان هريك از كتابهاى 5 گانه من كه به وسيله نشر آموت و با كوشش نويسنده جوان آقاى يوسف عليخانى چاپ و نشر شده، فهرست مقالات چاپ شده من و تاريخ آنهاست. در اين 5 كتاب: حمزه آذرك سيستانى - آسمانكَت - آب استه - ستايش رام = لام در ديلم - كدو زنى - شعر: بدو و خليجپارس و جزيرههايش در كتاب خوزستان - دوازده گل بهارى - شعرى درباره جغرافياى تاريخى ايرانزمين - گوشهاى از ادبيات و لغات طبرى ديلمى - داستانى از اسكندر و دارا در دو شعر كهن طبرى و ديلمى - هازاتى = قربانى = آزادى كه يازده نوشتار (=مقاله) هستند براى نخستين بار چاپ ميشوند. ديگر مقالات بيشتر چاپ شده بودند. ايرن پراكندگان مانند سازهاى گوناگون يك اركستر، همه (همسرايان) يك آهنگ هستند كه (فرهنگ ايران) نام دارد.
شيوه مقالهنويسى شما رسيدن به معنا از راه جزء به كل است. اين شيوه مختص شماست يا اينكه از الگوى خاصى سرمشق گرفتهايد؟
چنانكه ميدانيد من نه توانايى داشتهام و نه ادعا دارم كه همه نوشتههاى ديگران را خواندهام تا از ميان آنها از كسى يا سبكى سرمشق بگيرم. در شيوهاى كه برگزيدم از آغاز آموختن واژگان از كتابها و از مردم و گروههاى روستايى و صاحبان پيشههاى وابسته به آن جامعه بود. مانند يك باستانشناس كه دل خاك را ميكاود، از گنجينه مردم عادى و زنده، به قدر فهم خودم، بهرهبردارى و خبرنگارى كردهام و با آموزشهاى فرهنگى شهرى از ادبيات فارسى و زبانهاى ايرانى و بويژه ديلمى و گيلى و طبرى آنها را در قالبى كه ميبينيد مرتب ساختهام. همانند يك آهنگساز كه تم و ملودى خود را از مردم ميگيرد و آن را گسترش علمى و فرهنگى ميدهد، كوشيدم يافتههاى خود از مردم را بدون تغيير در مايه و شكل بهترى نشان بدهم. شما هر نامى براى اين كار ميخواهيد بگذاريد. هدف وسيله را توجيه ميكند. اگر هدف فرهنگ اصيل مردم باشد از هزار راه هم بروى، هر نامى داشته باشد، مايهور خواهد شد و بار و بر خواهد داد.
نامهاى كتابهاى شما نامهاى خاصى هستند مثل «آسمانكَت يا لامداد». اين كلمات در خلال كتابها واكاوى شدهاند. چرا از چنين عنوانهايى استفاده كردهايد؟
اين نامها در زبان و آيين و تاريخ ايرانزمين داراى معناهاى گستردهاى هستند كه سند فرهنگ چندهزار ساله ايران و سخنگويان آن به شمار ميروند. رام = لام كه هر دو يكى هستند (چون در اوستايى و زبان پهلوى حرف ل نيست و حرف ر به هر دو معنى است) به معناى خداوند بزرگ يكتا، هزارها نشانه و دهها گواه واژهاى دارد. مانند: وه - رام: بهرام = ايزد جنگ و پهلوانى و كشاورزى و هنر و همه آتشهاى هر چهار طبقه جامه كه ملت است. اهو - رام - ازدا: خداى بزرگ و يكتا به معناى رام = لام خوب كه هستى را آفريد و مرا آفريد. ايلام: نام مردم و سرزمين ايران (رام، رامن، رامان) نام ديگرى به معناى رحمان كه (هنوز هم مردم عوام ديلم رحمان را رامان تلفظ ميكنند) و اين نام در دين ما نخستين واژه از هر نام خداوند است. لَم = كه صورتى از لام است و در زبان فارسى يكى از معناهايش اين است: فراوانى و فراخى نعمت و «لَم به معنى: رحمت - بخشايش - آسايش است. برهان قاطع» و اينها وصف رحمن = رحمان است كه بر خواننده عيان است. براى اين نام كه در مذهب هندو - تبت - اسلم (در جزء دوم آن) نيز نامى از نامهاى خداوند جهان است، گواهها بسيار است. از اين نام و معنا كه پيشينه فرهنگ ايران را ميرساند به خوبى ميتوان ارج و بهايش را يافت. دَى-لَم-آن: به يكى از معناها: خداوند و سرزمين رحمتها و بخشايش و آرامش ايزدى ميشود. آسمانكَت: صاعقه و نامهايش كه نماينده هشدار بزرگ خداوندى براى آفريدگان است و آب و آتش و بانگ و مرگ و زندگى همه را مينماياند و نزد همه ملتهاى بافرهنگ اهميت داشته و در قرآنكريم سورهاى به نام آن است، نيز نامى كوچك نيست.
آسمانكَت، شامل چند رسم مردمى است كه اغلب آنها در حال حاضر به فراموشى سپرده شدهاند. آيا درباره اين رسوم، پيش از اين هم مطالب مشابه منتشر شده يا اينكه اولين بار است كه شما به آنها ميپردازيد؟
تا آن جا كه ميدانم تاكنون درباره 5 مقاله كتاب آسمانكَت كسى پيش از اين بررسى نكرده و چيزى ننوشته است. شعر هخامنشى درباره آفرينش زمين - آسمان، مردم، شادى براى مردم را كه در جهانبينى دينى و فرهنگى ايران و ايرانيان اهميت بسزايى دارد، من به هنگام بررسى
كتيبههاى هخامنشيان دريافتم و به اين صورت شناساندم. اين شعر، گذشته از سندى بزرگ براى برجا بودن شعر، پس از گاتهاى اوستا، مدرك با ارجى است كه براى دين و جهانبينى ايرانيان ارزش بيمانندى دارد و كلمه به كلمه آن در خور انديشيدن و يادسپارى است و براى قرآنكريم كه دين مجوس را همتراز دين يهود و دين نصرانى قرار داده و من در دنباله كتاب حمزه آذرك در گزارش پيمان شيز از آن ياد كردهام، سندى است و ثابت ميكند، دين ايرانى برپايه يكتاپرستى بوده و ايرانيان جزء كفّار نبودهاند.
درباره آسمانكت، در بالا در پاسخ پرسش شما، در بند 5 اشارهوار توضيحى عرض كردم و سوره رعد (سوره 13) را كه سوره رعد و برق و صاعقه (=آسمانكَت) است گواه اهميت اين پديده آوردم.
مقاله (آب استه) سند ديگرى از ارج آب و آيينها و باورها و فرآوردهاى آن در زندگى همه جانواران و گياهان است كه در كتاب خوزستان در آنباره بيشتر سخن رفته - ستايش رام و لام و معناهاى آن را در بند 5 اين پرسش و پاسخ مطرح كردم - مطلبهاى هيچ يك از چهار مقاله بالا، به فراموشى سپرده نشده و مرده نيستند. اين ما هستيم كه ديد بيناى شايسته براى ديدن و پند گرفتن نداريم.
مقاله عيد كدوزنى و رسم آن نيز به صورتهاى چوگان و گلف و كريكت، نزد ما و ديگران كه از ايرانيان گرفتند به كار بسته ميشوند. زدن تير به هدف در حركت فردى يا گروهى در مسابقههاى ورزشى نيز به صورتهايى بر جا مانده. رسمى اگر مردمى باشد، مانند زبان مردمان، ممكن است گاهى در گذر زمان براى مدتى از خودنمايى بايستد اما از ميان نميرود چون ريشه در مردم دارد، به گونهاى ميرويد و خبرنگار كوچكى مثل بنده آن را ميبيند و معرفى ميكند.
در كتاب ديگر كه «دوازده گل بهارى» نام دارد هشت مقاله از ادبيات ديلمى و طبرى چاپ شده. تا جايى كه به خاطر داريم، دكتر غلامحسين يوسفى در چاپ تازهاى از كتاب قابوسنامه به نام و تحقيق شما درباره يك دوبيتى طبرى - ديلمى در آن كتاب اشاره كرده. آيا اين دو بيتى طبرى - ديلمى كه در كتاب دوازده گل بهارى گزارش كردهايد، همان است؟
بلى. همان است با يازده مثل ديلمى كه منظوم و مربوط به همان دوبيتى طبرى - ديلمى قابوسنامه ميشود.
در همين دوازده گل بهارى نوشتهاى از شما به نام (نوروزبَل ديلمى) است كه درباره جشن آتش در كوهستان ديلم نوشتهايد. به نظر ميرسد شما نخستين كسى هستيد كه از اين جشن گزارشى آوردهايد كه طى اين چند سال، رسم مذكور براساس دادههاى شما در گيلان، در تابستان، در ماه مرداد گرفته ميشود.
پيش از انقلاب، مرحوم سيدابوالقاسم انجوى شيرازى در راديو تلويزيون، كارهاى فرهنگ مردم را اداره ميكرد و با بسيارى از شنوندگان راديو در زمينه فرهنگ روستاييان از راه نامه ارتباط داشت. برادر كوچكتر از من به نام سيدعبدالكريم عمادى كه اكنون در رودسر است، دانشآموز و دوستدار گردآورى داستانهاى روستاها بود و براى انجوى نامه مينوشت. انجوى از من خواست برايش مقالهاى بنويسم كه (نوروزبَل) را نوشتم و در سال 1355 چاپ كرد. سپس همان نوشته در فرهنگ مردم، پس از درگذشت انجوى در يادنامه انجوى شيرازى، شماره 3 و 4 سال 1381 دگرباره چاپ گشت. پس از 1355 ديگران نيز در آن باره مطالبى در جرايد گيلان نوشتند و معلوم شد در جاهاى ديگر كسان ديگرى از كوهستان ديلم آن جشن را به ياد داشتهاند ولى چون آنگونه دامدارى كه در قديم بوده، از ميان رفته و بسيارى از كوهيان گيلانى شدهاند و افروختن آتش براى سال تازه ديلمى در تابستان در ميانه مرداد ماه در گيلان گرمسير، جزء نيازهاى روستاييان نبوده و نيست، برپاكردن آن به شيوه گذشته رها شده است. نوروزبل كه نام آيين سال نو در گاهشمارى ديلمى در ميانه تابستان در ماه تموز يا مرداد خورشيدى است، در واقع (نوروز شير و خورشيدى) است. زيرا ماه مرداد تابستانى برج شير و خورشيد است و همه ويژگيهاى نجومى اين ماه را در اخترشمارى باستان دارا بوده و هست و بسيارى از ملتهاى باستانى در همين هنگام آن را بر پا ميدارند. در مجله گيلهوا، شماره 105 مرداد و شهريور 1388 در مصاحبهاى در اين باره توضيح بيشترى دادهام.
نام ديلم - ديلمى و ديلميان در كتابهاى شما فراوان ديده ميشود. ديلم به كدام منطقه كنونى ايران گفته ميشود؟
ديلم كه ديلمى منسوب به آن است نامها و معناهاى زيادى دارد: پيش از زردشتيگرى - در زمان هخامنشيان و اشكانيان - در زمان ساسانيان - در زمان اسلام ايران در سدههاى پيش از صفويان - از صفويان تاكنون.
در هريك از اين دورهها نامواژههاى مربوط به ديلم و ديلميان، قلمرو ويژه خود را دارند كه يادآورى آنها كتابى جدا ميخواهد.در سدههاى نخستين پس از اسلام تا زمان بويهيان (=آلبويه) ديلمستان كه ديلم و ديلمى مربوط به آن سرزمين ميشود، سرزمين بوده كه در كتابهاى معتبر جغرافيايى قديم و نوشتههاى آن زمان خوانده و ديده ميشود. براى نمونه: نقشههاى جغرافيايى كتابهاى مسالك و ممالك ابراهيم استخرى و صورهالارض ابنحوقل را اگر نگاه كنيم ميبينيم رشته كوهستان البرز از آذربايجان تا حدود نيشابور و گرگان، مانند قوس و كمان در زير درياى خزر يكسره و تنها به نام ديلم ياد شده كه كنارههاى دريا از گيلان و مازندران و گرگان در شمال و كنارههاى كوهستان در جلگه سمنان و دامغان و رى و قزوين و زنجان را كه به كوه پيوستهاند دربرميگرفته. در همين كتاب «لامداد» در پشت جلد، نقشه رنگى آن گواه اين مطلب است.
در نوشتههاى كتاب استخرى و كتاب (اندر صفت زمين) كه ندانستم چرا و چه كسى نام (حدود العالم من المشرق الى المغرب) را بر آن نهاد و مشهور شده و بسيار باارزش است و در سال 372 هجرى قمرى نوشته شده: در هر دو كتاب، ديلم و ديلمستان يك قلمر كلى داشته و دارد و يك قلمرو خاص و ويژه. قلمرو كلى: به نوشته (اندر صفت زمين) از خاور به خراسان، از جنوب به شهرهاى جبال و از باختر آذربادگان و از شمال درياى خزر، دربردارنده (: گرگان - دهستان - فراو - استراباد - آبسكن - طبرستان - تميشه - لمراسك - سارى - مامطير - ترجى - ميله - آمل - الهم - ناتل - كومش - دامغان - بسطام - سمنان - ويمه و شلنبه - كوه قارن - پريم - سامار - ديلمان - گيلان) است. ديلمان خاص: (ميان طبرستان و جبال و گيلان و درياى خزران) بوده و دو جا و دو گروه از مردم را دربرميگرفته: يك گروه كنار دريا و گروهى در كوهها. گروهى كه در كنار دريا بودهاند: ده ناحيه و گروهى كه در كوهها بودهاند سه ناحيه بودند كه نامهايشان ياد شده. گيلان: ناحيه جدا ميان ديلمان و جبال و آذربادگان و درياى خزر بوده كه سپيدرود آن را دو بخش ميكرده، سوى غرب سپيدرود يازده ناحيه و سوى خاور سپيدرود هفت ناحيه بوده كه نامهايشان را نوشتهاند. همه ديلمان عام و كلى با گيلان و طبرستان و سرزمينهاى جنوب كوهستان البرز چون رودبار كنار شاهرود از بالا تا پايين و كوهستان رى و دامغان به نوشته كتاب ياد شده «ناحيتى بسيار با زبانها و صورتهاى مختلف بوده كه به ناحيه ديالم بازخوانده ميشده» در نوشتههاى من نه همه ديلم به صورت عام بلكه از ناحيه جغرافيايى : دربردارنده ناحيه كوهستانى ميان منجيل تا كلارآباد چالوس، در هر دو سو يعنى: فاراب - ديلمان - اشكور بالا و پايين - الموت - طالقان - سيارستاق و تنكابن و بخشى از گيلان خاورى چون جنوب لاهيجان و لنگرود و رودسر و رامسر كه نزديك كوه رانكوه است. از ديدگاه فرهنگى و تاريخى بيسشتر نواحى ديلم قديم با هم انبازى دارند كه در كتابها گاهى به نام گيلان و گاهى به نام ديلمان و امروزه يكسره به نام گيلان و مازندران و طبرستان شهرت دارد. اما امروز: امروز ديلم و ديلمان محدود به قصبهاى از ديلمان قديم است و بس كه غير از كتابخواندگان، ديگران همين ديلمان را ميشناسند و از ديدگاه استاندارى گيلان، ديلمان و فرهنگ و جغرافيا و تاريخ آن همين ناحيه ديلمان و اسپيلى است كه به اندازه دهستان كوچكى است. چند نفرى از فرهنگيان گيلان هم تا حدودى همينگونه برآورد دارند و از زبان و فرهنگ ديلمى به آن معنايى كه از نوشتههاى من دريافت ميشود خشنود نيستند و دلشان ميخواهد من به جاى ديلم و ديلمى، گيلك و گيلانى به كار ببرم كه چنين ديدى با حقيقت تاريخى سازگار نيست.
در كتاب «خوزستان در نامواژههاى آن» شما بر آنيد كه براى به دست آوردن شناسنامه تاريخى نقاط مختلف ايران ميتوان بر نامواژههاى آنها تكيه كرد. اين كتاب شناسنامه تاريخى خوزستان است يا شناسنامه تاريخى ايران بزرگ از زبان نامواژگان؟
آرى. اين پرسشى بزرگ است. همه ويژگى راه فرهنگى من همين است. راهى دشوار و بسيار دشوار! زيرا نامواژگان آموزگاران و دانايان خاموش روزگارند كه تنها بينندگان آنها بايد درس آنها را بيابند و بگويند و بياموزند؛ تا بينندگان كه باشند و چه باشند. مردم ايران از سپيدهدم تمدن خود كه راه درازى را پيموده و بارها چون شاخه و تنه درخت بر اثر تاخت و تازها بريده و افتاده اما دوباره از ريشه سر برآورده، براى بازماندگان خود مردهريگهاى گوناگون به جا گذاشتهاند تا شناسنامه آنها يكسره از ميان نرود. آنها: زبان سكايى، مادى و اوستايى و هخامنشى و ايلامى و دهها زبان ديگر را كه به ناروا لهجه و گويش ميگوييم براى فرزندان رنگوارنگ خود به يادگار گذاشتهاند كه ما تنها از اوستايى و پهلوى (خيلى كم) و فارسى كنونى استفاده ميكنيم. زبان ديگرى كه نياكان دورانديش، نه بر كاغذ و سنگ و چرم و خشت، بلكه در ذهن ايرانيان جا دادند (نامهاى جغرافيايى و نامهاى كسان) است كه از آن زبان (خاموش و گويا) تنها واژگان آن به صورت نامها براى ما به يادگار مانده - دستور (گرامر) آن و تركيب واژهاى آنها در جملات و عبارات در دست نيست. تك درختانى تنها در بيابان يا سربازان نگهبان خاموشى بدون گُرده و فرمانده و سازمان هستند كه بايد آنها را به حرف آورد. اما چگونه؟ هر روستا در ايران كنونى به رسم قديم براى درهها و كشتزارها- كوهها - چشمهها - رودها - جنگلها و... نامهاى جدا دارد. در ايران حدود شصت هزار آبادى هست با اين حساب ما دستكم ششصد هزار نام ايرانى دارم. اگر نامهاى مشترك و نامهايى را كه معناهايشان را ميدانيم، كنار بگذاريم، دستكم زبانى داريم با صد، صد و پنجاه هزار واژه. زبانى كه برادر يا خواهر قديمى زبان اوستايى و مادى و هخامنشى و ايلامى و پهلوى و سوريانى، اما يكى ديگر از آنها بوده كه گنجينه آنها را پربارتر ميكرده كه مردم ايران، بويژه در روستاها در صفحه و اوراق ذهن و جان خود آن را نگه داشتهاند. ما از اين زبان در هيچ كتاب و مدرسهاى درسى نميبينيم. در حالى كه آنها شناسنامه جايى هستند كه آن نام را دارد. شما اگر ميخواهيد كسى را بشناسيد از او از شناسنامهاش جويا ميشويد. اما كسى در ايران به طور رسمى و همگانى از تهران نميپرسد نام تو چه معنايى و چه سرگذشتى دارد! حتى معناى «رى» را هم نميپرسند و نميدانند! من اين راه دشوار را برگزيدم و از خوزستان آغاز كردم كه در خود آن كتاب در آغازش نوشتهام.شناخت خوزستان شناخت همه ايرانزمين است. زيرا خوزستان مانند هر استان ديگر پارهاى از تن يك پيكرى است كه از هزارها سال شكل گرفته است. اگر هر جاى ديگر ايران را از زبان خود آن جا بشنويد بهتر ميشناسيد تا ديگر برايش خيالبافى كند.
البته اين راهى است دشوار اما ايرانيان بايد اين زبان را بشناسند چون زبانِ موجوديت آنهاست. نبايد بگذارند نادانان و دشمنان فرهنگ ايران آن را تغيير بدهند.
آيا درباره نامواژههاى نقاط ديگر ايران، تحقيق ديگرى انجام دادهايد؟
چندين سال است روى كتيبه بيستون از داريوش اول هخامنشى و هخامنشيان پس از او كار ميكنم. من آنها را پس از اوستا سند بزرگ فرهنگ ارزشمند ايران قديم ميدانم. آنها را به شعر درآوردهام و كوشيدهام از روى معانى نامواژه آنها، سرگذشت آنها را بازگويى كنم. در شعر من به نام (بدو و خليج پارس و جزيرههايش) كه جزء كتاب خوزستان در پايان آن چاپ شده، نمونهاى كوچك از اين شيوه را مييابيد. براى معانى (ابوموسى) و (تنب) از همين روش استفاده كردهام. البته بايد معناهاى يافته شده با واژههاى ايرانى و دادههاى جغرافيايى و تاريخى و پيوند با همسايگانش طورى گويا باشد كه خواننده در ذهن آن را منطقى بداند. خوانندهاى كه به دور از غرض باشد. اين كه نوشتم اين كارى است دشوار، از همين جهت است. ديگران هم بايد روى آنها كار كنند چون كار يك نفر به تنهايى همه مساله را پاسخ نميدهد.
از يادداشت آغاز يكى از كتابهايتان اينطور برداشت ميشود كه در آغاز جوانى وارد عرصه سياست شديد اما بعد، به طور كامل از آن دست برداشته و يكسره وقف ادبيات ايران كرديد. آيا مايليد در اين باره چيزى بفرماييد؟
اين گفتگوى كوتاه درباره فرهنگ و كتاب است. پرسش شما موضوع را به گستره ديگرى ميكشاند. در پرسش شما پاسخ كافى براى اين گفتگو وجود دارد. پس از كودتاى 28 مرداد 1332 و پس از آزادى از زندان در سال 1335 براى هميشه سياست را ترك كرده و در كنار وكالت به كار پژوهش فرهنگى پرداختم. سرگذشت سياسى من از شهريور 1320 تا آن زمان خود كتابى جداگانه ميشود.
در شناسنامه پشت جلد كتابهايتان شما به عنوان حقوقدان و شاعر و پژوهشگر معرفى شدهايد اما جز يك شعر در پايان كتاب خوزستان، شعر ديگرى از شما نديدهايم.
چنانكه در پاسخ شماره 11 آمده، شعرهاى زيادى دارم كه چاپ نشدهاند و در دنباله پاسخ شماره 1 هم درباره چاپ نشدن برخى از آثارم توضيحى وجود دارد. از اينها گذشته، چاپ آثارم تازه آغاز شده و اگر عمرى ماند، چند برابر آنها آماده چاپ هستند كه بخش بيشترشان شعر خواهد بود.
حوزه فرهنگ مردم دلبستگى اصلى شماست كه با جستجوى ريشه آنها در متون كهن، اسناد مختلف به دست ميدهند و يك موضوع را معرفى ميكنند. آيا فرهنگ مردم ايران در حال حاضر ادامه منطقى فرهنگ باستانى ايرانيان است؟
همه آنچه را كه در هر كشورى فرهنگ ملى آن جا ميدانند و مينامند در واقع فرهنگ مردم آنجاست كه چون درختى با شاخ و بالهاى گوناگون و رنگارنگ به يك تنه و ريشه ميانجامد. فرهنگ مردم ايران نيز چنين است. ايران كه در چهارراه جغرافيايى و تاريخ آسيا قرار گرفته و از هر سو بارها شاخ و بالهايش بريده شده، چون ريشهاى ژرف داشته، از نو جوانهها زده. از اين رو فرهنگ مردم ايران با همه گوناگونيهايش يك ساختار با ريشه چندهزار ساله دارد و آنچه كه به ظاهر با دينهاى گوناگون ديده ميشود در مايه و پايه و خميره، از يك بنيان است و ناگزير آنچه كه امروز به آن نام مييابيم ادامه دربايست و ناگزير همان درونمايه است. همان حال است با گوناگونى قال. چنانكه جلالالدين بلخى ارومى گفته است: ما درون را بنگريم و حال را/ ما برون را ننگريم و قال را.
از اين رو همه پژوهندگان فرهنگ ايران بايد شادمان باشند هرآنچه را كه از دل فرهنگ مردم به دست ميآورند داراى جوهره همان حال است، اگرچه در ظاهر و برون چيز ديگرى نموده شود و قال ديگرى باشد و براى كمك به اين آرزوى خدمت شايسته به فرهنگ ملى ايران از راه پژوهش در فرهنگ مردم به جا ميدانم آنچه را كه سى و پنج سال پيش برنامه و راهكار من بوده و در آغاز كتاب (خوزستان در نامواژههاى آن) نوشتهام، بى كم و زياد در اين جا بازگويى كنم كه به گمانم برنامه درستى بوده و خواهد بود؛ برنامهاى كه همواره راهكار من بوده :
«بى گفتگو است هرگاه واژهها و ترانهها و داستانها و نامهاى جغرافيايى و تاريخى جاها و عقايد به ظاهر خرافى و هنرها و عادات و رسوم گوناگون عامه مردم همه جاى ايران، خوب گردآورى شده و درست تحليل شوند و نجوم باستان كه كليد گشودن بسيارى از رازهاى ناگشوده است دانسته شود و باستانشناسى نوين با كاوشهاى بارآور خود مدارك تازهتر و بيشترى فراهم آورد، و مراجعه به كتابها و متون كهن خطى و چاپى با ديد و دقت تازهترى صورت گيرد، و مدارك مربوط به ايرانشناسى در كشورهاى خارج به دقت بررسى شوند، و در جمعبندى دستاوردهاى فوق امعان نظر در روايات اوستايى و پهلوى و پيوند فرهنگ كهن اقوام قديم همسايه با آنها فراموش نشوند، آن روز ميتوان گفت كه به شناخت درست ژرفاى درياى بيكران زبان و تاريخ و فرهنگ اقوام ايرانى از سپيدهدم تاريخ تاكنون، بسى نزديك شدهايم. روشن است كه اين كار جز با كوشش همهجانبه همه دوستدارن اين رشتهها شدنى نيست. از اين رو تا فرا رسيدن آن زمان، اگر هركس در هرباره هرگامى كه هرچند نارسا هم باشد، در اين راه بردارد، سهمى پرداخته است.» (خوزستان در نامواژههاى آن / صفحه 20 / چاپ /1388 / نشر آموت)