ایراندخت رمانی است که به نقد حکومت دینی و استبدای زمان ساسانی و همچنین حاکمان دینی مسیحیت می پردازد.
ایراندخت . بهنام ناصح. نشر آموت. چاپ پنجم.تهران:1391. 1650نسخه.204 صفحه.6000 تومان.
« اگر ایراندخت هنگام بافتن سبد به فکر فرو می رفت، عادت ماه بانو بر این بود که وقت درست کردن خمیر نان بیندیشد. دیگر شک نداشت که دخترش دلبسته روزبه فراری است و گرنه چه لزومی داشت که این قدر به خانه بدخشان برود. با خود گفت: کاش کمی بیش تر عرضه داشتی دختر و زمانی که بود خودت را به او نشان می دادی. حالا چه فایده؟ تازه دردسر هم دارد.»[1]
رمان ایراندخت یک بار دیگر تجدید چاپ شده این بار نوبت به چاپ پنجم آن رسیده است. ایراندخت که بر اساس تکه پاره هایی از تاریخ و تخیل نویسنده شکل گرفته اساسا رمانی تاریخی نیست . این را هم، خود نویسنده در ابتدای کتاب ذکر می کند و هم بافت و زبان و تاریخ رویدادها بر این مهم مهر تایید می زند. هرچند برخی منتقدین اصرار دارند آن را تاریخی بدانند و به آن وجه و سندیت تاریخی ببخشند.
زبان رمان زبانی بسیار ساده و متکی بر روایتی خطی است. زبان رمان ساده ترین و دم دست ترین شکل زبان امروزی است و چیزی از لغات و اصطلاحات پیچیده یک زبان آرکائیک در آن دیده نمی شود. بافت زبانی که نویسنده برای بیان روایتش انتخاب کرده است نشان می دهد نویسنده چندان به زبان تاریخی مسلط نیست و نمی تواند خواننده را به فضای کهن و تاریخی روایتش بکشاند و از همین رو زبان امروزی را انتخاب کرده است. نویسنده به دم دستی ترین اطلاعات ذهن خود قناعت می کند و برای بیان احساسات شخصیت ها صرفا به گفتن و بیان آنها اکتفا کرده و قادر نیست وجهی از احساسات شخصیت ها را به تصویر بکشد. ساختار برخی جملات کتاب به نظر اشتباه می آید و با زبان سلیس فارسی مطابقت ندارد. مثل این جمله " می دانست جسمش دیگر زجر نمی کشد و شاید دیگر تمام اجزای بدنش در جسم پرندگانی بود که گاه بر بالای سرش پرواز می کردند و روحش آزادتر از جسمش شاید در آن لحظه نظاره اش می کرد" یا این جمله " اگر چه در دهه دوم عمر خود بود پیرمرد از این بابت نگرانی نداشت چون تا آن زمان فکر می کرد در آتشکده کنار خود جایش خواهد داد اما پدران ، خوب می دانند که همیشه نمی توان کاخ آرزوهایشان را بر پی های سست فرزندانشان بنا کنند پس حال که آن طور که می خواست نشده بود باید فکری دیگر می کرد" و کم نیست از این دست جملات که با حشو زواید و به دور از ساختار درست زبان فارسی در کتاب می توان دیده. با این حال روایت دقیقا به دلیل ساده بودنش خواننده عام را به سمت خود می کشاند و او را قانع می کند.
ایراندخت اولین رمان بهنام ناصح است و موفقیت این رمان سکوی پرشی است برای این روزنامه نگار جوان. این کتاب تاکنون شایسته تقدیر کتاب فصل جمهوری اسلامی شده و همچنین جایزه دولتی گام اول را از آن خود کرده است. وی کتاب دیگری برای عرضه در بازار کتاب آماده کرده است به نام «جوامع الحکایات» که علاقه وی را به تاریخ و ادبیات کهن نشان می دهد.
شاید دلیل مهمی که بتوان برای استقبال این رمان در نظر گرفت خود روایت داستان است. ماجرای مردی که خود از پیروان دین زرتشت است و پنهانی به دین مسیحیت گرایش پیدا کرده، چندی خادم کلیسایی می شود و با آگاه شدن بر این موضوع که اعانه های جمع شده به جیب خادمان کلیسا می رود و خرج مردم و فقرا نمی شود، از آن دین نیز روی گردان شده، توسط پیری به دشت های سوزان عربستان هدایت و آنجا خود به نوعی سلمان فارسی شده نزد پیامبر اسلام می رود و به دین اسلام گرویده، آرام می گیرد. ایراندخت دختری است که به روزبه، قهرمان اصلی داستان عاشق است و به نوعی راهنمای درونی او محسوب می شود. ایراندخت بر اساس برخی وقایع و شخصیت های اواخر دوران ساسانی با بیانی امروزی نوشته شده است.ایراندخت رمانی است که به نقد حکومت دینی و استبدای زمان ساسانی و همچنین حاکمان دینی مسیحیت می پردازد.
ایراندخت اولین رمان بهنام ناصح است و موفقیت این رمان سکوی پرشی است برای این روزنامه نگار جوان. این کتاب تاکنون شایسته تقدیر کتاب فصل جمهوری اسلامی شده و همچنین جایزه دولتی گام اول را از آن خود کرده است. وی کتاب دیگری برای عرضه در بازار کتاب آماده کرده است به نام «جوامع الحکایات» که علاقه وی را به تاریخ و ادبیات کهن نشان می دهد. این کتاب قرار است از سوی انتشارات پرسه به بازار کتاب عرضه شود.
«روزبه آهسته اما مطمئن در شن ها راه پیمود. پیش از ان که به سمتی برود که به سنگ های سیاه و درخت های خرما ختم شود، ایستاد. عرق را از پیشانی اش پاک کرد. برگشت و به پشت سر به سویی که گمان می برد زادگاهش باید در آن دورها باشد خیره شد. ایراندخت نفسی عمیق کشید و رو به افق نا پیدا آرام زمزمه کرد: منتظرت می مانم هر چه قدر طول بکشد؛ حتی اگر زمانی که دیگر نباشم. روزبه فریاد کشید: به سویت باز می گردم. هر چه قدر هم طول بکشد؛ حتی اگر زمانی که دیگر نباشم»[2]
پی نوشت:
[1] صفحه 106 کتاب
[2] صفحه 206 کتاب
فاطمه شفیعی