لیلا بابایی: (هفتهنامه پیک ایلام): حسین شکر بیگی از سال ۷۳- ۷۴ به صورت جدی پا در عرصهی شعر گذاشت...
حسین شکر بیگی از سال ۷۳- ۷۴ به صورت جدی پا در عرصهی شعر گذاشت. در دوران تحصيل با شرکت در مسابقات شعر دانش آموزی و کسب مقامهاي مختلف، ترغیب شد تا بيشتر در اين زمينه كار كند. شعر و شعر و شعر، غذای شب و روز او بود و كنكاش در دواوین شعر کهن و معاصر، باعث تغییر مسير او به سمت شعر سپید شد.
او با شعر شروع کرد و به داستان رسيد. عشق به داستان، گاهي بصورت نوشتن فيلمنامه و گاهي بصورت نوشتن نمايشنامه راديويي كه دغدغه هميشگي اين سالهاي شكربيگي است، خودش را نشان داده است.
نوشتن از ادبيات داستاني جنگ، با توجه به محل زندگي و تجربياتش يكي از دغدغههاي او بوده و مجموعه حاضر محصول اين ديد او است.
مجموعه «روايتهاي من» داستانهايي در مورد جنگ ايران و عراق است. جنگ 1359 و هشت سال دفاع در مقابل عراق، در تاريخ ايران بيسابقه بوده و تاثيرش در ادبيات داستاني هم قابل توجه است. بيشتر داستانهاي او در مورد نوجواناني است كه قصه از نگاه و ديد آنها روايت ميشود. شكربيگي با دستمايه قرار دادن جنگ، بخشي از حيات ارزشمند انساني را به تصوير كشيده است. او در اين كار موفق بوده و توانسته داستانهاي خوبي را خلق كند.
«آن روز» داستاني است كه به طريقه تك گويي دروني روايت شده است. افكار راوي داستان بر محور خاطرهاي ميگذرد كه سالها از آن گذشته و خواننده غير مستقيم تحت تاثير روايت و نتيجه آن قرار گرفته و نسبت به آن متاثر ميگردد.
راوي از دوستي صميمانه و قديمي محسن و محمود ميگويد، از عاشق شدن اين دو به دختري زيبا به نام پريسا. و قصه اين عشق باعث اختلاف آن دو ميشود كه در اين گيرو دار جنگ ايران و عراق پيش ميآيد و هر دو به جبهه ميروند. در جبهه محمود زخمي ميشود و از محسن كمك ميخواهد ولي محسن او را رها ميكند. بعد از مدتي كه محمود مفقود الاثر ميشود و همه فكر ميكنند كه او شهيد شده اسم كوچه را هم بنام او ميزنند. تا پس از گذشت ده سال كه همه ميفهمند او زنده است. در پايان داستان راوي اشاره ميكند كه بيست سال از آن ماجرا گذشته و محمود نميداند محسن و پريسا كجا زندگي ميكنند و حتي از كوچه قديميشان خبري ندارد.
«شب عمليات بود. هيچ وقت يادم نميره، ستارهها غوغا كرده بودن. اون شب همهي بچهها چهرههاشون مثل يا نور و يا قدوس ميدرخشيد. بيشترشون سپيدهي فردا رو نميديدن. بچههاشون يتيم ميشد، پدر مادراشون از غصه دق ميكردن ولي اينقدر زيبا شده بودن كه من يكي، كلمه كم ميارم. هميشه قبل از عمليات به دستامون حنا ميبستيم. محسن هم مشغول حنابندانش بود. چشماشو بسته بود. قول ميدم داشت به شب عروسيش فكر ميكرد كه حنابندونه و . . . ولي خب محمود رو چيكار ميكرد كار تمومه. خدايي چهرهي اونم ميدرخشيد. اون شب همه ماه بودن، ماه!»
روايتهاي داستاني شكر بيگي از روزهاي جنگ در ايلام ميگويد. شهادت كودكان و زنان مظلوم. از خرابيها و عوارض آن. داستانهايي كه مربوط به راوي و موسا ميشود، پر از اين حوادث تكان دهنده است.
در «من و موسا» راوي با سه دوست خود در حال بازي است. بازي جنگي كه متاثر از اوضاع و احوال حاكم بر آن زمان يعني، جنگ ايرن و عراق است. بچهها سرباز عراقي و ايراني شدهاند و با تفنگهاي چوبي به هم شليك ميكنند، تا اينكه در انتهاي داستان با انفجار بمبي، بازي شكل و رنگ واقعي به خود ميگيرد و مسعود درحين بازي شهيد ميشود.
«جنگ را كشانده بوديم به كوچه. صداي بنگ بنگ و كيوكيوي ما كوچه را پر كرده بود. موسا با آن اسلحه خندهدارش هيجاني از خودش نشان ميداد كه نگو نپرس. توي اين هيرو وير پسر كوچيكه آقا رحمان هم پريد توي بازي ما و گفت: من هم بازي!
و زود پشت ديواري قايم شد. موسا داد زد علي تو تيم ماست. من هم كه علي را داخل آدم حساب نميكردم، قبول كردم.»
در «بيا بازي» راوي و موسا به همراه خانواده براي تفريح در دشتي مستقر شدند. دو پسر طبق عادت هميشگيشان مشغول بازيهاي جنگي ميشوند. دهها بار كشته ميشوند و آنقدر بازي ميكنند كه در آخر راوي اعتراف ميكند از بازي جنگي خسته شده است.
«گلوم خشك شده بود. موسا دوست نداشت داخل اتاقك را نگاه كند ولي براي اينكه خودي نشان بدهد، مرا كنار زد و با احتياط داخل اتاقك را نگاه كرد اما چيزي نديد چون چشمهايش را از ترس بسته بود. چشمهايش را باز و بسته كرد، پلكهايش را باز و بسته ميكرد، باز و بسته ميكرد، باز و بسته ميكرد بعد كاملا زل زد داخل اتاقك، كمي مكث كرد، بعد به من نگاه كرد . . .»
شكر بيگي با بيان حس و حال بچهها در اين داستانها، بطور غير مستقيم به چگونگي تاثير و تاثر جنگ بر مردم و همچنين ساخت فضاي آن دوران پرداخته است.
در داستان «مرد» يكي از جانبازان براي گرفتن امضا از فرخي، به ادارهاي ميرود. در زماني كه منتظر آمدن فرخي است، صحنههاي از دوران جنگ و زخمي شدنش را مرور ميكند. داستان خوب پيش ميرود، حال و گذشته درهم ادغام ميشود. دغدغههاي مرد، حالات روحي او همه خوب است. اما با آمدن آقاي فرخي، داستان به سمت شعاري شدن پيش ميرود و حالت گزارشي و كليشهاي به خود ميگيرد. جانبازي كه حقش را ميخواهد و آدمهاي عادي كه از اين طلبها خسته شدهاند.
اين بخش زيبا از داستان را بخوانيد:
«صداي شنيهاي تانك ديگر خيلي نزديك شده بود، خيلي نزديك. صداي تانك را روي پوستش هم حس ميكرد. حس ميكرد پوستش از صداي تانك ميلرزد. شايد هم ميترسيد و اين لرزش از ترسش بود اما كي هست كه در اين شرايط قلبش تند تند نزند و عرق ننشيند روي پيشانيش. به سينه روي خاكريز خوابيده بود. نفسهاش خاك را پر ميداد، با هر نفسي كه ميكشيد، كمي غبار را توي ريههاش فرو ميداد و اذيت ميشد . . . »
داستان «خدمه» داستاني ضعيفي است. صادق دوست هم رزم عباس، شهيد ميشود. او به مليحه فكر ميكند و در خيال، نامه مليحه به صادق را ميخواند و نامهاي از طرف صادق براي مليحه مي نويسد. ايدهي نويسنده خوب است، اما متاسفانه خوب پرداخت نشده است.
و اما «تسليم ناپذير» داستان مجروحي است كه با تعدادي از شهداي ايراني در گودالي بي حركت ماندهاند تا توسط عراقيها كشته نشوند. در اين گير و دار خنجري به ران شخصيت داستان فرو ميكنن. ولي او همچنان بيحركت ميماند تا لو نرود. ولي در پايان ماجرا با ديدن اسير زخمي كه مورد اذيت و آزار قرار گرفته، با وجود زخمي كه دارد به درجهدار حمله ميكند و خودش هم تير خورده و به شهادت ميرسد.
«لودر همچنان ميكند و گرد و خاكش همه جا را در برميگرفت. خواهرانش را ديد كه دارند بر سر و صورتشان چنگ ميكشند. حالش از اين منظره به هم ميخورد. سعي كرد تشنه نباشد، گرسنه نباشد، زخم نداتشه باشد و تا ابد خندههاي ليلا باشد. سنگيني عجيبي را كه بر پشتش حس كرد معنايش اين بود كه جنازههاي ديگري بر روي جنازهها تلنبار شده است.»
خلاصه مجموعه «روايتهاي من»، حسين شكربيگي يكي از آثار خواندني در حوزه ادبيات پايداري است. او مجموعهاي ديگر و همچنين رماني در دست چاپ دارد.
در زمینهی شعر هم سال ۸۳ کتاب شعري منتشر کرد، تحت عنوان: «نیمی از صورتت را عاشقم»، و چند مجموعه شعر به صورت الکترونیکی در فضای وب منتشر کرده كه شامل: «من فقط یک آی دی هستم» و «از تاریکی و اوراد دیگر» ميباشد.