امین فقیری: فریبا کلهر کسی است که تاکنون او را بهعنوان یک نویسنده - مترجم کتاب کودک میشناختیم. اکنون سومین رمانی را که برای بزرگسالان نوشته به بازار عرضه کرده است. در کل رمان حکایت زنی را شرح میدهد که سعی دارد در مقابل قوانین موجود سختی نشان دهد. گاه میشود این مساله را به نافرمانی مدنی تعمیم داد اما مساله سخت خصوصی است و از این تحول با دلیل و بیدلیل فقط اطرافیان معدود او هستند که آگاه میشوند و مهمتر اینکه قریب به اتفاق آشنایان ایرادی در عملکردهای او نمیبینند بلکه به نوعی مشوق او نیز هستند.
فضای رمان بعد از انقلاب است. در زمانیکه مسوولیت و تعهد توامان به چشم میخورد. جوانان خودشان را مجبور میدیدند که آگاهی داشته باشند بخوانند، گوش دهند، در کلاسهای ایدئولوژیک و تئوریک شرکت کنند و در یک کلام با دیدی باز به سوی جریانی کشیده شوند و بدانند چه میکنند و برای چه و که جانفشانی میکنند.
در رمان شخصیتهایی وجود دارند که در سیر حوادث یا تکوین داستان موثرند که مهمترین آنها سیماست. سیما زنی تحصیلکرده است که داستان حول محور شخصیت او میگذرد. او ابتدا به دهان دیگران چشم دوخته اما به مرور زمان و باآگاهیهایی که نسبت به پیرامون خود دارد شروع به خودسازی میکند؛ چه در زمینه معنوی و احساسات و هنر و چه ظاهر فیزیکی خود.
او به دنبال دو دوست خود نسرین ماجدی و محبوبه الهی به اینجا و آنجا کشیده میشود؛ مخصوصا شرکت در جلسات ایدئولوژی و حزبی که کورکورانه از آنها تبعیت میکند.
به دنبال خیانتی که توسط نسرین ماجدی به او میشود او را از کتابخانه کنار میگذارند و از کار بیکارش میکنند با این بهانه که آهنگها و تکنوازیهای ویکتور خارا گیتارنواز شهیر را گوش میدهد. خارا چپ است. سیما دلشکسته میشود. چرا که او این کار را توهینی به نفس هنر میداند. شاید در هیچ کجای کتاب اشارهای به این مساله نکرده باشد که هنر، چپ و راست و اینوری و آنوری نمیشناسد؛ هنر جریانی است فراتر از اندیشههای حقیر، که روح بشریت را جلا میدهد.
دیگر سیما آنقدر عظیم است که کمکم در طرز پوشش خود تجدیدنظر میکند. اما یک نوع تظاهر در رفتارش به چشم میآید. انگار همهچیز در پوسته رویی و ظاهری ماجرا میگذرد. هیچگاه نه جوهرش را دارد و نه لزومی میبیند که چاقویی تیز این پوسته را از هم بدرد. هر تغییری که در خود به وجود میآورد دیگران سالهاست که متوجه آن شدهاند.
بنابراین وقتی قاب صورتش را بیرون میگذارد یا چادر را با مانتو عوض میکند کسی برای او کف نمیزند. یا اینکه وقتی بدون اجازه شوهر به خانه یک پیرمرد میرود، چه چیز را میخواهد ثابت کند؟ آن هم پیرمردی که در زندگی دو انار خشک دارد که به او تعارف میکند و گلههایی از وضع روزگار خویش. سیما سعی میکند خودش باشد و همانند یک «آنارشیست» واقعیتهای موجود را وارونه کند اما نمیتواند. یعنی این کارهای او اهمیت چندانی ندارد. هیچچیز را تغییر نمیدهد. مانند دنکیشوت مونثی که فکر میکند کارهایش اعتراض است، دهنکجی است و نظم و نظام دنیا را تغییر میدهد.
شخصیتی که نویسنده از سیما ساخته سخت منفعل است. حسرت خود روزگار است. فکر میکند تافته جدابافته است. همه باید به او احترام بگذارند و به حرفهایش گوش دهند. مساله این است که نویسنده سر بزنگاهها هم به راوی خود کمک نمیکند و او را تنها میگذارد.دید نویسنده باید فراتر از مساله نژادی - قومی باشد. او باید نسبت به همه چیز با سعهصدر برخورد کند و چون سخت مسلمان است و به اصول نظام اعتقادی راسخ دارد بهتر از همه میداند که هر مسجدی محراب دارد و منجلاب هم دارد.
سیمای دست ساخت نویسنده سخت خرافاتی است. ابتدای داستان میخوانیم که سیما خواب مهندس سین «که بعدها معلوم میشود سهراب است» را دیده و دربه در به دنبال کتاب تعبیر خواب است. آخر هم معلوم نمیشود که آیا چنین رویایی تعبیرش سکته و مردن مهندس سهراب، آن هم در جوانی بوده است؟ عشق ممنوعی که شعلهاش با احتیاط زبانه میکشد باعث میشود راوی داستان فقط سهراب را در نظر داشته باشد. در زندگی خانوادگی سرد و کسلکننده پرداخت شخصیتها از قلم فریبا کلهر عالی است. همچنین نثر آن یکدست، بدون افت و خیز و عالی است. مردها خوب توصیف شدهاند.
پا به سنگذاشتهها، پدر، آقای صفاری، آذر، مادر، تزریقاتچی همانهایی هستند که باید باشند. دید نویسنده نسبت به اینها از تجربیات عینیاش نشأت گرفته است. دیالوگها زیباست. شخصیتهای مثبت و منفی همراه با تمامی خصوصیاتشان در رمان چهره مینمایند. همین نقب زدن به روانشناسی و روانکاوی افراد است که رمان را زنده و شاداب میکند.
عشق ممنوع سیما به سهراب که گدازنده است با روحیات ایمانی او اصلا جور درنمیآید و او را به سرکشی نسبت به همه چیز وامیدارد. این سرکشی از وی یک موجود عصیانگر ساخته است؛ عصیانی که خاموش است و بیشتر به آلام او دامن میزند. این سرکشیها ربطی به جامعه ندارد. او اصولی را که بر جامعه حاکم است پذیرفته و به هیچ عنوان نسبت به آنها خصومت و بیاحترامی ندارد؛ عصیانی معصومانه و بیاثر که نه سیخ را میسوزاند و نه کباب را. در مورد عشق آنچنان با احتیاط سخن میگوید که آن را بیاثر میکند.
عنصر دیگری که در رمان زیاد از او صحبت میشود درخت توت است. این درخت نروک و نازا بوده که ناگهان به بار مینشیند تمثیل شاعرانهای است از شکوفه زدن نهال عشق در قلب سیما. سهراب هرگاه به خانه میآید عاشقانه به درخت توت و شاخ و برگهای آن مینگرد؛ در حقیقت این درخت سمبلی از سیماست؛ شاید وسیله ارتباطی فیما بین که هر دو طرف بتوانند آزادانه حرفهای خویش را بزنند. حرفهایی که ظاهر ممنوعی دارند. آیا این قسمت در رویای سیما است یا برای فرار از حقیقت؛ که به شکلی شاعرانه و سمبلیک رخ مینماید.«در یکی از همین روزها بود که شلنگ آب را گرفتم روی برگهای تر و تازه درخت، شاخههای درخت از توتهای درشت سنگین شده بود. توتها با اشارهای روی زمین پخش و پلا میشدند. نگاهشان که میکردم طاقت نمیآوردند و میافتادند روی موزائیک پای حیاط، انگار همان موقع بود که در زد و قلبم افتاد زیر پایم، انگار در را باز کردم. انگار همان لحظه با نیرویی مکنده به طرف درخت کشیده شدم. درون درخت جاری شدم.»
با نفسهایش نفس کشیدم. قدرتش را ستایش کردم و وقتی بیرون آمدم سیمای دیگری بودم. سیمایی با ترانهای که روی لبهایش بال بال میزد. و اینچنین با این لحن شاعرانه رسیدن به وصال درخت را فریاد میکند. شخصیتهایی در این رمان هستند که هیچ تندبادی نتوانسته آنها را عوض کند مانند پدر و مادر سیما. او روی اصولی که به زعم خود درست است پافشاری میکند. از ابتدا تا انتهای داستان آن صفات را چون پوستی بر بدن همراه دارند. در مقابل آنها نسرین ماجدی و محبوبه الهی که اولی از آن طرف بام افتاده است؛ همانند بسیاری که سر را به جای کلاه به کار میبرند.
با وجودی که پس به خواندن کتاب این مسائل از ذهن من گذشت اما به هیچ عنوان از خواندن این کتاب که دارای ساختاری نو و نثری به غایت گیرا و دلنشین است احساس پشیمانی نمیکنم. همین را بگویم که عزمم را جزم کردهام تا دو کتاب دیگر ایشان را نیز بخوانم.
* منتشر شده در روزنامه فرهیختگان چهارشنبه 27 اردیبهشت 91 صفحه 8