فرناز نخعی: دیشب بالاخره موفق شدم کتاب شوهر عزیز من نوشتهء فریبا کلهر- نشر آموت رو تموم کنم.
حدود ده روزی طول کشید تا این کتاب تموم شد چون خیلی گرفتار بودم ولی بالاخره دیشب تا ساعت 2 نشستم و خوندمش. متاسفم که وقت نشد در زمان کتابخونی گروهی که برای این کتاب گذاشته بودیم، بخونم و نظرم رو بنویسم ولی جلوی ضرر رو از هر جا بگیری، منفعته!
کتاب دارای جذابیتهای زیادی بود و خوندنش برای شخص من حس نوستالژیک قوی داشت چون تقریبا همسن شخصیت اصلی داستان هستم و خیلی از وقایع و مکانهایی که در داستان از اون صحبت شده رو به چشم دیدم و به یاد دارم. نکتهء جالبتر اینه که غیر از همگونی سنی، دوران کودکیم در گیشا گذشته و دانشکده ام چهاراه پارک وی بوده و برام خیلی جالب بود که تمام مکانهایی که در این داستان ازش صحبت شده، واقعی هستن و وجود خارجی دارن.
ساختار داستان به شکل یک پازل با قطعات زیاد شکل گرفته. در اولین فصل داستان در واقع آخر داستان روایت شده و بعد به تدریج و با ریتمی خوشاهنگ یک به یک شخصیتهایی به داستان اضافه شدن که هر کدوم مسئول ساخت قطعاتی از پازل هستن و به مرور اینها کنار هم قرار میگیرن و تصویر نهایی رو شکل میدن. این ساختار با مهارتی خاص و منسجم به وجود اومده طوری که هم اطلاعات کافی رو به خواننده میده و هم ابدا زیاده گویی نداره. این کتاب بعد از مدتها اولین کتابی بود که تک تک کلماتش رو خوندم و هیچ نیازی نبود که جایی از کتاب رو فقط نگاه کنم و بگذرم یا صفحه ای رو ورق بزنم.
تعلیقهای کتاب کمرنگ اما جذاب هستن. نویسنده هیچ اصراری نداره که خواننده رو برای فهمیدن چیزی تهییج کنه و فقط خیلی جزئی به نکته ای اشاره میکنه و ذهن خواننده نسبت به اون کنجکاو میشه و بعد در سیر داستان به جا و به موقع این معماهای کوچیک حل میشن و قطعه قطعه تصویر اصلی داستان شکل میگیره.
نثر داستان در عین سادگی دایره لغات وسیعی داره و از این نظر قوی محسوب میشه.
داستان با یک روایت ساده و دلچسب و بدون نیاز به ایجاد پیچیدگیهای غیرعقلانی تونسته با ذهن خواننده به خوبی بازی کنه و اون رو به چالش بکشونه طوری که بعد از پایان کتاب لااقل یک ساعت و نیم داشتم در مورد صحنه های کتاب فکر میکردم و چند بار مجبور شدم به کتاب مراجعه کنم تا موضوعی رو بهتر درک کنم.
یکی از نکاتی که در نهایت نتونستم بفهمم، موضوع کشته شدن شوهر بود که در همون فصل اول داستان اومده. هر چی به ذهنم فشار آوردم و داستان رو زیر و رو کردم، نفهمیدم چرا باید رانندهء یک ون سبز که قبلا خودسوزی کرده و اصرار داره ون رو به زنی اجاره بده که برای سرویس مدرسه کار کنه چون میگه این ون رو فقط برای کارت سوختش خریده، یهو بیاد و اسلحه بکشه و یک استاد دانشگاه اخراجی رو بکشه. قبلا جایی خونده بودم که شوهر زن از دانشمندان هسته ای بوده و ترور شده ولی خود داستان اصلا این فرضیه رو تایید نمیکرد. مرد فوق لیسانس مکانیک و دکترای اقتصاد داشت و هیچ رقم ارتباطی به هسته و انرژیش پیدا نمیکرد! خلاصه آرزو کردم کاش خانم کلهر اینجا بودن و در این مورد توضیحی میدادن.
یه ایراد کوچولوی دیگه هم که به ذهنم رسید، صحنهء کشته شدن پدر در بمباران هوایی بود. اون شب هر سه دختر خانواده با همسرانشون در خونهء یکی از دخترها که تصادفا همسایهء پدر هم بود، مهمان بودن. روابطشون با پدرشون هم خیلی خوب بود. منطقا اون شب پدر خانواده هم باید در این جمع دعوت داشت و همراه اونها بود نه این که از فرط تنهایی به خونهء همسایه ای بره که دوست قدیمیشه و اونجا موشک بخوره و کشته بشه. دوست داشتم در یک همچین داستان منطقی و قدرتمندی برای حضور پدر در اون خونه دلیلی عقلانی ارائه میشد که به دل بچسبه.
ارتباط عاطفی آدمها با درخت توت به نظرم یکی از جذابترین صحنه های داستان بود و طوری من رو در خودش غرق کرد که هنوز درگیرش هستم و ذهنم از اون فارغ نشده، تا حدی که امروز نمیتونم برم بشینم سر نوشتن کتابم و همش فکرم دنبال اون صحنه هاست و از تکرارش لذت میبرم.
جمع بندی کلی: این کتاب یکی از بهترینها بود. سوژه جدید و پرداخت قوی و قلم توانا. این اولین رمان بزرگسال بود که از خانم کلهر میخوندم و مسلما بقیهء آثار بزرگسالشون رو هم خواهم خوند چون دیگه مطمئنم با یه نویسندهء خیلی خوب سر و کار دارم که بی دغدغه میشه سراغ آثارشون رفت و با این اطمینان که ساعات خوبی رو برات میسازه و بعد از خوندنش حس میکنی چیزهایی به وجودت اضافه شده...