رویا میرغیاثی (چهار ستاره مانده به صبح): یوسف علیخانی سهگانهای دارد با یک جهانِ داستانیِ مشترک به نام میلک. روستایی حوالی الموت. آنچه در داستانهای کوتاه این کتابها رخ میدهد آمیزهای از وهم و خرافه و افسانه است. این اتفاق در اولین رمانِ او هم افتاده است. در بیوهکشی داستان و واقعیّت، سنّت و افسانه درهم آمیختهاند و نتیجه؟ یک داستان که نه میتوانی بگویی دربارهی واقعیّت است و نه میتوانی بگویی دربارهی واقعیّت نیست.
بیوهکشی داستانِ زندگیِ یک زن است در دنیایی خاص که سنّتی عجیب را با لحن شعرآلود و طنزی تلخِ و گزنده بازخوانی میکند. سنّت عجیب؟ رسمِ دیرینهای که میگوید اگر شوهر زنی فوت کرد، زن ناگزیر باید به عقدِ برادرشوهر درآید. این همان موضوعی است که محور فیلمِ واکنش پنجم هم بود؛ ماجرای زندگیِ زنی که قرار است صدای خودش را فراموش کند و بهجای تصمیمگیری برای زندگیاش، سرسپردهی تقدیری باشد که توسط از ما بهتران مقدّر میشود. از ما بهتران؟ مردها/رسمهای مردسالارانهای که توصیهشان این است؛ در برابر مسائل و مصائب به چارهی تازه متوسّل نشویم و دوباره از راههای رفته برویم، هرچند عبث و بیفایده. برای همین است که بیوهکشی تصویری/داستانی افسانهای است از عاقبتِ زندگی در جهالت و سفاهت. مرثیهای برای زندگیِ زنهایی که به امیدِ پناه و سرپناه تن به اجبارِ رسم و سنّت میدهند و آنچه نصیبشان میشود فقط تباهی و نابودی است و بس.
علاقهی یوسف علیخانی به سرزمینِ آباواجدادیاش باعثِ خلق میلک شد و اینبار مُردگانِ الموت هم به جهانِ داستانیِ او آمدهاند. ابتدای کتاب آمده که نام شخصیّتهای قصه برگرفته از سنگهای گور است و فکر میکنم نامهای ناآشنای رُمان (از پیل آقا و خوابیده خانم تا داداشی و عجبناز) از لطفهای خوشآیندِ دنیای تازهی این کتاباند. کتابی که میخواهد بگوید گاهی باید از خوابهای کابوسوارِ زندگی بیرون دوید. گاهی باید سعی کرد از راه تازهای رفت و نباید اعتنا کرد به آنچه جمع میطلبد و جامعه میخواهد.
خلاصه اینکه، وقتِ خواندنِ بیوهکشی به من خوش گذشت. شاید برای اینکه آنطرفِ متن پُر از تصاویر جاندار و زنده از طبیعت بود و میشد علاوهبر خواندن، کوه و چشمه و آفتاب را تماشا کرد و چه کسی میگوید تماشای طبیعت بیفایده است؟