هانیه غفاری: "اتاق"با مونولوگ گویی های پسرکی پنج ساله آغاز می شود،جک پسرکی که امروز صبح پنج ساله شده،مارا مهمان اتاق خود و مادرش می کند. هر چه جک بیش تر توضیح می دهد بیش تر متوجه غیر عادی بودن شرایط می شویم و بالاخره می فهمیم که بله،جک ومادرش زندانی یک اتاق کوچک ضد صدا،با یک نورگیر کوچک رو به آسمان هستند.
مادر جک،زنی که هفت سال پیش در اثر یک اشتباه کودکانه اسیر نیک پیر،سمبل تمام بدی ها و زشتی ها در داستان شده،وپس تحمل رنج و عذاب ساعت های طولانیتنهایی،انزوا،سرزنش خود،محبوس بودن مداوم در اتاقی کوچک بی هوای تازه،به صورت مداوم مورد تعرض مردی بی عاطفه قرار گرفتن، ازدست دادن دخترکی در لحظه تولد،در سال دوم اسارت جک را به دنیای کوچکش آورده،تمام تلاش خود را می کند تا از آن اتاق کوچک و نمور برای جک، دنیای زیبا و قشنگی بسازد.و البته که در این راه موفق است، جک از زندگی در اتاق راضی است،جز آغوش مادرش چیز دگیری نمی خواهد،بودن کنار مادرش را بهترین چیز می داند،و بدترین اتفاقی که از نظر جک ممکن است رخ دهد این است که نیک پیر او و مادرش را در دو اتاق جدا از هم بگذارد.
مادر با جک بازی می کند،برای او کتاب می خواند،از نیازهای خودش می گذرد تا برای جک چیزهای بیش تری از نیک پیر بخواهد، برای تلویزیون دیدنش قانون می گذارد،دعای مسیح را به او یاد می دهد و با تمام توانش برای تربیت درست جک می کوشد.
البته روزهای سختی هم هست که افسردگی به مادر حمله می کند،او را از پا میندازد و مادر تمام روز از رخت خوابش جدا نمی شود و به تعبیر کودکانه جک می رود،مادری که اینجاست اما نه واقعی....
با این حال مادر دست از تلاش نمی کشد،بعد از هفت سال هنوز امید به رهایی دارد،شب ها چراغ را به امید دیده شدن خاموش و روشن می کند و روزها رو به دریچه فریاد می کشد،قبل از حضور جک راه های دیگری را هم امتحان کرده،از نیک پیرسرپیچی کرده وبا او جنگیده،اما با آمدن جک،برای حفظ امنیت او و برای تامین نیازهای او، در ظاهر مطیع نیک پیر شده و در ذهنش روزها و روزها نقشه فرار می کشد...
اما حالا که جک پنج ساله شده، هم جک را برای تکیه به او و اعتماد و اجرای نقشه فرار مناسب می بیند و از طرفی بابت بدهی های نیک پیر و زندانی شدن او، امکان زنده به گور شدن به همراه جک را در اتاق می بیند. پس حقیقت جهان را برای پسرک فاش می کند،چیزهای توی تلویزیون همه واقعی ست،درختان،نور،برگ،آدم ها،بچه ها،مادربزرگ،پدربزرگ،دایی همه وجود دارند،چیزهای توی تلویزیون برای سیاره های دیگر نیستند،کافی ست در اتاق باز شود تا جک بتواند تمام آن ها را داشته باشد...اما جک از این تغییرات راضی نیست،برای جک دنیای کوچک اتاق کافی ست،او اتاق را امن و زیبا می بیند و فکر می کند مادر کنار او بودن را کافی نمی داند و مادر، سرخورده و عصبانی از این که جک حتی نمی داند چه چیزی را از دست داده و از چه چیزهایی محروم است......
اما بالاخره عشق بی حد و اندازه به مادر، محرک جک می شود، جک با مادرش همذات پنداری می کند، در آرزوهای بر باد رفته و سرخوردگی هایش شریک می شود و به امید نجات مادر و رهایی از دست نیک پیر، نقشه فرار را قبول می کند.
و بالاخره،جاکر جک،شیرین ترین و دلبرترین قهرمان تمام دنیا، با وجود تمام ترس هایش،با کمک مادر،دست به فرار می زند و درهای جهان بیرون را به روی خود و مادرش باز می کند.....
اما متاسفانه دنیای بیرون چیزی نیست که جک و مادرش انتظارش را می کشیدند،اطرافیان دختر به گمان مرگ او، عزاداری هایشان را کرده اند و دیگر در انتظارش نیستند،پدرش جک را نمی پذیرد و او را نمادی از درد و رنج دخترش می بیند، دنیای بیرون برای جک احساس امنیت نمی آورد و مادر را هم تنهاتر و غمگین تر می کند. جک و مادرش برای درمان در آسایشگاهی بستری می شوند و آن جا خود را با تمام اطرافیانشان بیگانه می بیند... و مادر، مادر که تمام زندگی خود را برای پسرک، شادی او،پرورش و رهایی اش گذاشته،حال با سوالات و قضاوت های بی رحمانه اطرافیان رو به رو می شود،تصمیماتش در دوران اسارت زیر سوال می رود و در نهایت در مقابل سوال خبرنگاری که از او می پرسد 'بهتر نبود از زندانبانش می خواست تا جک را به دنیای بیرون ببرد تابتواند زندگی بهتری داشته باشد' در هم می شکند،تمام احساسات و فداکاری های خود را زیر سوال می برد، زیر بار احساس گناه و قصور در نجات فرزندش دوام نمی آورد و دست به خودکشی می زند..
حال جک در دنیای واقعی تنها می شود،اما این تنهایی برای او آزادی را به ارمغان می آورد،جک می فهمد که بدون مادرش هم می تواند نفس بکشد، راه برود،غذا بخورد،بازی کند و... جک یاد می گیرد از پله ها بالا و پایین برود،با دیگران معاشرت کند، با توپ بازی کند و در نهایت وجود دنیایی بزرگ تر و آزادی را بپذیرد هرچند که هنوز دلتنگ دلبستگی هایش در اتاق ست و تمام مدت دندان پوسیده مادر را، تکه ای از وجود مادر را در دهان نگه می دارد...
اتاق جدا از بار عاطفی غنی خود،مهارت نویسنده در حرف از زدن از زبان پسرکی پنج ساله و توصیف دنیا از نگاه او، به شدت خواننده را به چالش می کشد و مدام این حس را القا می کند که تمام ما زندانی های اتاقی کوچک هستیم، اتاقی که خودمان برای خودمان ساختیم، خودمان نیک پیر خودمان هستیم و لذت دیدن دنیایی وسیع تر را از خودمان گرفته ایم،همه ما اسیر منطقه امن خودمان هستیم و مانند جک دوست نداریم از آن خارج شویم،اما" اتاق" پیوسته ما را تشویق می کند که مانند قهرمان کوچکمان جک، در عین احساس ترس،شجاع باشیم،دیوارهای ذهنی خود را بشکنیم و سراغ تجربه های جدید برویم...