پرونده روز قلم/ سایت 30بوک/ فاطمه خلخالی استاد: سهگانهی «یوسف علیخانی»، سه مجموعه داستان کوتاه است به نامهای قدمبخیر مادربزرگ من بود، اژدهاکشان و عروس بید.
اگر عادت همیشگیات در خواندن کتابهای داستانی، این است که روی صندلیات لمبدهی و چای یا قهوهات را هم لابهلای خواندن سطرها مزهمزه کنی، گاهی پشت پنجره بروی و بیرون را نگاهکنی، هنگام خواندن سهگانه، چای و قهوهات سرد میشود و تو فراموشمیکنی نوشیدن را. دنیای داستانی سهگانه، تو را از زمان و مکان فعلیات جدامیکند و پنجرهی اتاقت و عبور رهگذران را از زیر آن از یادمیبری.
مکان و جغرافیای تمام داستانهای سهگانه، روستایی کوهستانی است به نام «میلک»؛ با آدمهایی که جنسشان، بهقدری با شخصیتهای داستانهای شهری و آپارتمانی متفاوت است که فقط میتوان یک تعریف از آنان ارائه داد: «میلکیها».
سهگانه، تکرار حرفهای گفتهشده در کتابهای دیگری که خواندهای، نیست؛ قصههایی نشنفته است. با همهی اینها، سهگانه باید انتخاب تو باشد؛ وگرنه دوستش نخواهی داشت.
اگر همیشه با همین کفشهای کتانیات، در دنیای خیابانهای داستانهای شهری قدم میزنی، حالا باید مثل میلکیها، گالش بپوشی، از درهها بگذری و مه غلیظی را رد کنی که گاه نمیگذارد حتا جلو پای خودت را ببینی.
نترس! اگر بین آدمهای داستانهای سهگانه، خودت را گمکردی وگیج شدی و از دنیای واقعیات فاصله گرفتی، ترس به خودت راه نده. قصههای پروهم میلک، دلی پرجرئت میخواهد. تو چیزهایی را حین خواندن داستانها بهیاد میآوری که در حافظهی اجدادیات خفتهاست. آنوقت است که «قدمبزرگ» مادربزرگ تو هم میشود. آنزمان است که وقتی «قدمبخیر» میرود تا با داس، برای گاو و گوسفندهاش علف بچیند و هوا تاریک میشود و برنمیگردد، تو هم نگرانش میشوی و میگویی: «چرا قدمبخیر از دورچال نیامد؟»
حالا که داستانهای کتاب «قدمبخیر مادربزرگ من بود» را به آخر رساندهای و میخواهی «اژدهاکشان» را دستبگیری، چه ساده و مهربان و بیآلایش شدهای. ساده مثل «شکره»؛ شخصیت مردِ داستان «کفتالپری» که بشقاب و آینه و کلاهپول و خرتوپرت، در خورجین الاغش دارد و از این کوی و برزن، به آن کوی و برزن میرود. شکره، مردی است که سالهاست آوارهی این دهات و آن دهات بوده تا شاید عشق «جمیله» را از خاطر ببرد؛ جمیلهای که شوهر کرده و رفته… .
شاید در پی یافتن جمیله باشد که سراغ داستانهای اژدهاکشان میروی. جمیله را نمییابی اما. با «کوکبه» درگیر میشوی. کوکبه همان دختر سربههوایی است که عاشق معلمش میشود. وقتی برادرانش، با غیرت مردانهشان، باعث فرار آقای معلم از روستا میشوند و او از میلک، کوچ میکند به روستایی دیگر و صاحب سر و همسر میشود، کوکبه، تبدیل به «کوکوهه» میشود. هرازگاهی، شبانه میرود نزدیک آتاق خانهی آقای معلم و کوکو میکند؛ بیآنکه آقای معلم بداند این همان، کوکبه است!
وقتی اژدهاکشان را به پایان بردهای، برای شروع داستانهای عروس بید و خواندن قصهی «آقای نورانی» و «ماهرو» و «پناهجان»، دیگر بهانه نمیخواهی؛ تو حالا وقتی به پشت سرت نگاهمیکنی، از اینکه سراغ آدمهای روستایی را گرفتهای، از خودت راضی هستی و دیگر نمیتوانی به حال خودشان رهاشان کنی، تو حالا یک «میلکی» هستی که دلش پرمیکشد سطر به سطر کتاب عروس بید را با جانش بنوشد.