جمعبندی جلسه نقد جمعه شب
رمان الینور آلیفنت کاملا خوب است.
گیل هانیمن ترجمه آرتمیس مسعودی
میشا وکیلی
الینور آلیفنت کاملا خوب است
فقط نام این کتاب نیست!
بلکه تک گویی شخصیت اول داستان است، حسی ست که او گویی همچون وردی این جمله را مدام با خود تکرار میکند.
الینور دختری سی ساله است که تنهاست و خودش را با داشتن این حس که نه تنها حالش خوب است بلکه رویهای که در زندگی در پیش گرفته هم خوب است مشغول داشته.
الینور کودکی ناگواری را پشت سر گذاشته که به تنهاییاش در بزرگسالی دامن میزند. او جایی در کودکی خود جامانده است آن هم در بخشی آنقدر سخت و هولناک که نتیجهاش چیزی جز فراموشی برای فقط زنده ماندن، نیست!
او حتی زندگی کردن را فراموش کرده تا اینکه دوباره با حادثهای که پیش چشمش برای فردی دیگر رخ میدهد آرام آرام مفهوم زندگی را بازمییابد.
الینور را باید همراهی کرد تا با او به زندگی برگشت. زندگی آرام و شاد همراه با محبت بی شائبه و بی قضاوت همچون کودکان.
کودکی مهمترین بخش زندگی ست که این روزها به سادگی فراموش شده.
مارال اسکندری
الینور راوی داستان خودش است؛ روزمرگیها، تنهاییها و دغدغههای عجیبش. الینور واقعا عجیب و متفاوت است. اما خیلی از حرفها و نظراتش پُربیراه نیست:
گذر زمان فقط رنج از دست دادن را کم میکند اما آن را از بین نمیبرد. ( از متن کتاب )
داستان به دو بخش تقسیم میشود؛ بخش اول آشنایی خواننده با شخصیت الینور است و اتفاقاتی که منجر به تغییری مهم در زندگیاو میشود. این اتفاقات، غیرمترقبه نیستند و هنر نویسنده اینجاست؛ پا نهادن آدمهای معمولی به زندگی الینور. این بخش بسیار احترامبرانگیز است چرا که به تمامی ارج نهادن نویسنده به حضور آدمهای خوبِ خیلی معمولی در روز و شبهای هر کسی است.
بخش دوم داستان، از یک اوج شروع میشود. الینور با اشتباهاتی که سالها بر انجامِ آنها اصرار ورزیده با درماندگی اما واقعبینانه روبرو میشود. خواننده منتظر است حالا دیگر گره داستان کاملا گشوده شود. اما گرهگشایی در صفحاتِ آخرِ داستان اتفاق میافتد. در حقیقت نویسنده با زیرکی گرهای در داستان ایجاد کرده تا داستان را از واگویههای صرف درآورد و بر روند کًندِ تحولاتِ زندگی الینور شدت و هیجانی ببخشد و میشود گفت تا اندازهای موفق بوده است. البته مسلم است که خوانندهی رمان #الینور_آلیفنت_کاملا_خوب_است باید آگاه باشد که با یک داستان معمایی روبرو نیست. #الینور_آلیفنت_کاملا_خوب_است داستانِ یک انسانِ تنهاست. کسی که بخش بزرگی از خودِ خودش را در انزوایی خودخواسته محبوس کرده و با غریبترین بخشِ وجودش در جامعه ظاهر میشود و این یعنی خلاف جهت آب شنا کردن که همین تحسینبرانگیزش کرده است. الینور در پایان روایت داستانش قدم در راهی تازه میگذارد تا به انسانی کامل تبدیل شود. باشد که پیروز گردد!
مژگان تابناک
الینور آلیفنت کاملا خوب است
داستان با روایتی ساده شروع میشود، روایتی که از زبان شخصیت اول داستان یعنی الینور است. الینور خودش را با شغلش معرفی میکند و میگوید: « وقتی مردم، مثلا رانندههای تاکسی یا آرایشگرها از من میپرسند چه کارهام، میگویم در اداره کار میکنم». شاید در ابتدا توصیفی و یا توضیحی که الینور از خودش بیان میکند پیش پا افتاده و معمولی بنظر بیاید اما وقتی خواننده با جهان الینور و شخصیت او بیشتر آشنا میشود و با او در دل داستان پیش میرود، متوجه میشود که هویت الینور به شغلش گره خورده و تنها رشته پیوند او با جهان اطرافش شغل اوست. الینور شخصیتی منزوی و گوشهگیر دارد او هیچ دوستی ندارد و با هیچ یک از همکارانش رابطهای صمیمی و خاص برقرار نمیکند. دنیای او دنیای بکر و دست نخورده و مبتنی بر عادتها است. زندگیای رباتمانند که ظاهرا هیچ پیوند احساسیای در آن بین الینور و اطرافش وجود ندارد، به جز گیاهی که او را از بچگی به همراه خودش داشته و حالا در سی سالگی هم هنوز آن را دارد. او سالهاست که به این زندگی خو گرفته است، لباسی و فرمی مشخص دارد، هر روز طی ساعت مشخصی رادیو گوش میدهد و کتاب میخواند و میخوابد و چهارشنبه شبها یک ربع با مادرش تلفنی صحبت میکند، مادری که پیوند او با الینور و گذشته او، گرهی اصلی داستان را شکل میدهد، این روال ادامه دارد تا اینکه اتفاقی در زندگی الینور میافتد و زندگی سرد و روتین الینور را دگرگون میکند، او «عاشق» میشود. او عشق را در کمالترین شکل ممکن میبیند به همین دلیل است که عاشق مردی که به زعم او کاملترین مردی است که تا به حال دیده است، میشود، او مردی دست نیافتنی است و الینور برای اینکه بتواند خود را به او نزدیک کند، شروع به کنکاش خود و ویژگیهای خود میکند، تلاشی برای شناخت خود، اینکه چه است و چه میتواند بشود تا به معشوق خود برسد، این عشق بهانهای میشود تا الینور در خود و زندگی خود بنگرد، و او را به این نتیجه برساند که باید این خودِ کنونیاش را تغییر دهد تا بتواند برای معشوق خود خواستنیتر باشد،به همین دلیل او شروع به تلاش میکند، برای اولین قدم ظاهر و لباسهای خود را تغییر میدهد و در بخشی از داستان میگوید که « سرانجام تصمیم گرفتم از بیرون شروع کنم و بعد سراغ درون بروم. بالاخره طبیعت هم همین کار را میکرد؛ پوستاندازی، تولد دوباره». اما برای تولد دوباره علاوه بر تغییر ظاهر، او نیاز به تغییر رفتارها و خُلق و عادات خود دارد، رفتاری که ریشه در گذشته او دارد. الینور برای این تغییر نیاز به بازگشت به گذشته خود و حل کردن مسائلی دارد که سالهاست با او همراهند، فقدانی که در ده سالگی تجربه کرده، مادری که علامت سوال بزرگ خواننده است. تنهایی و نبود راهنما و همراهی که به او کمک کند. در این مسیر پیشرو، او با ریموند آشنا میشود، همکاری که الینور از طرز رفتار و پوشش او بدش میآید، اما حادثهای باعث میشود که این دو به هم گره بخورند و کم کم به دوستانی بدل شوند که نیاز مبرمی برای الینور است. الینور در نقش جدید خود تجربیات متفاوتی را از سر میگذراند، او با واژه « کمک کردن» آشنا میشود، او دوست میدارد و دوست داشته میشود، او مرکز توجه قرار میگیرد و همه اینها در راستای رسیدن الینور به هدفش و ملاقات با معشوق رویایی اوست. نقطهی اوج داستان جایی است که الینور با معشوق خود روبرو میشود، الینور که زندگیای یکنواخت، رباتمانند را تجربه کرده و عاشق شده و برای رسیدن به این عشق تلاش کرده تا خود را تغییر دهد برای اولین بار در زندگی طعم شکست را می چشد و به پوشالی بودن تصورات خود میتازد، او در عصیان خود از روش زندگی و حرف هایی که بارها و بارها از زبان مادرش درباره خود شنیده است، شکست میخورد اما اینبار او تمام خودِ گذشتهاش را از دست داده است. او گیاه مورد علاقه اش را که سالهاست همراه اوست در این مسیر از دست داده است و گویی تنها رشتهی حسی او و گذشته و حالش از میان رفته. اینبار او تنها نیست، او در مسیر پوست اندازی و تولد دوباره خود، ریموند را به دست آورده، و توانسته است با همکاران و سایر اطرافیانی که با آنها آشنا شده، رشتهای از مهر را برقرار کند. #الینور_آلیفنت_ حالا #کاملا_خوب_است و به هویتی جدید رسیده، هویتی که با قطع اتصال تنها نقطه ارتباطش با گذشته، به کمال میرسد.
موژان طبرزدی
الینور آلیفنت کاملا خوب است
همين الان تمام شد ومن موندم وبهت وشادي وخلاصه كلي حس مبهم!
مثل يك پك شد اخرش براي من،حس ترس ومورمور شدن داشت.
باورم نميشد به كسي ازاول داستان نفرت ورزيدم كه اصلا...
من هميشه ميگم ماماناگاهي نياز دارن مامان نباشن تا يكمي خيالشون اسوده شه ولي حالا ميبينم اصلا مامانا تو ذاتشونه مامان بودن چون اونايي كه اگاهانه مسوليت پدرمادر شدن رو ميپذيرند،ميدونند كه مرخصي نداره اين شغل وچقدر خوب الينور راجع اين حس توضيح داده بود.
دوست داشتنيترين شخص داستان ريموند بودكه باوجود كم وكاستي هاش معمولي بودن وانسانيت رو خيلي خوب به نمايش گذاشته بود.
من به شخصه درمقابل كتاب قطور نميتونم مقاومت كنم ولي يه جاهايي ازكتاب حس كردم كش داده شده ويكمي حوصله سر بره البته شايد فقط چند صفحه بود.
پاورقي وتوضيحات خانم مسعودي وترجمه ي روانشون واقعا قابل تقدير وستايشه
ممنونم از آموت وانتخاباي خوبشون
شمیم
من شخصيت الينور رو با وجود همه مشكلاتش اصلا منفي نميبينم.اينكه كسي بعد از اونهمه شكست و تلخي در گذشته، هم زندگي كرده و شخصيت خودش رو ساخته(عليرغم همه مشكلاتش)قابل تحسينه به نظرم. خيلي از اختلالات الينور از همين مشكلات مياد. ولي اينكه خودشه و اجازه نداده حتي به قيمت پذيرفته نشدن خودش رو در حد آدماي سطحي اطرافش پايين بياره. و از جايي هم تصميم به تغيير ميگيره و ارتباطاتش رو بيشتر ميكنه به نظرم قدم بزرگيه.آدم ياد ميگيره حتي با وجود زخمي بزرگ هم ميتونه خودش باشه و پذيرفته بشه. همونطور كه اطرافيان الينور بلاخره پذيرفتنش. درسش براي من اين بود كه خودمون باشيم. اينكه دنبال ايدهآل گرايي بيش از حد نباشيم و آدماي مهربون اطرافمونو ببينيم.