وقتی انگشتانم شروع به کار میکردند، مغزم به هیچچیز بهجز کلمات فکر نمیکرد. واژهها مرا از این سردرگمی که همسرم برایم ساخته بود، نجات میدادند. واژهها مرا از فکر کردن به پدرم نجات میدادند. واژهها مرا از سقوط در سیاهچالههای ذهنم، جایی که درد گذشته را در آن دفن کرده بودم، نجات میدادند.
بدون نوشتن، زندگیام را میباختم.
من بدون کلمهها خرد میشدم.