جادهای که فرنسیس در پیش گرفت او را از محلهی خودش دور کرد، برد به آن سوی ریلهای راهآهن، به سمت رودخانه، و به خیابانی که آدمهای زیر خط فقر در آن زندگی میکردند، در خانههایی که سنتوریهای نوکتیز بامها و چوببریهای تزئینیشان بیانگر احساس غرور و ماجراهای عاشقانه بسیار ناب بودند، هر چند خود خانهها به قدری کوچک بودند که نمیتوانستند خلوت یا آسایش چندانی فراهم کنند. خیابان تاریک بود، و فرنسیس که از متانت و زیبایی این دخترِ مضطرب به هیجان آمده بود، با وارد شدن به خیابان، احساس کرد وارد عمیقترین بخش خاطرهای شده که پنهانش کرده بود. در دوردست، ایوانی را دید که چراغش روشن بود. این تنها چراغ روشن محله بود، و دختر گفت در همان خانهای زندگی میکند که چراغش روشن است. فرنسیس ماشین را که متوقف کرد، پشت چراغ ایوان، راهرویی نیمه تاریک را با یک جارختیِ از مد افتاده دید. گفت: «خب، رسیدیم.» و میدانست اگر مرد جوانی جای او بود چیز دیگری میگفت.
دخترک دستهایش را از دور کتابهایش که در آغوش گرفته بود بر نداشت، و برگشت و رو کرد به او. اشک هوس در چشمهای فرنسیس دیده میشد. با حالتی مصمم – البته نه با حالتی غمزده – در سمت خودش را باز کرد و دور زد تا در را برای دختر باز کند. دست آزاد او را گرفت، انگشتهایش را در انگشت های او حلقه کرد، در کنارش از دو پلهی بتونی بالا رفت و از یک راه ورودی باریک و از میان باغی در جلوی خانه بالا رفتند، باغی که گل های کوکب، داودی، و رُزهایش، - آنهایی که در مقابل شبنم یخزده دوام آورده بودند - هنوز شکوفا بودند، و عطری تلخ و شیرین در هوای شبانگاهی میپراکندند. دم پلکان، دختر دستش را رها کرد و سپس رویش را برگرداند و به سرعت او را بوسید. آن وقت از ایوان گذشت و در را بست. چراغ ایوان خاموش شد، و بعد هم چراغ راهرو. لحظهای بعد، در طبقهی بالا، در گوشهی خانه، چراغی روشن شد و بر درختی تابید که هنوز پوشیده از برگ بود. چند دقیقه بیش تر طول نکشید تا دختر لباسهایش را در آورد و به رختخواب رفت، و بعد خانه تاریک شد.
فرنسیس که به خانه رسید جولیا خواب بود. پنجرهی دیگری را باز کرد، به رختخواب رفت و چشمهایش را بر شب بست، اما به محض این که آنها را بست و به محض این که خواب به سراغش آمد، دخترک وارد ذهنش شد. با آزادی کامل از میان درهای بستهی ذهنش عبور میکرد و با نورش، عطرش و طنین صدایش فضاهای خالی را یک به یک پر میکرد. فرنسیس به همراه او با موریتانی پیر اقیانوس اطلس را طی میکرد، و بعدها در پاریس با او زندگی میکرد. از خواب که بیدار شد، برخاست و جلوی پنجرهی باز سیگار کشید. دوباره که توی رختخواب رفت، در ذهنش دنبال کاری گشت که آرزو داشت انجام دهد، کاری که به هیچکس صدمه نزند، و...
نوشتهی جان چیور، و ترجمهی خانم آذر عالیپور