شما اولين بار كی رفتيد نمايشگاه؟

همه ما داستانی داريم از اولين كتابی كه توی عمرمان ديديم. اولين كسی كه برای‌مان كتاب آورده و اولين باری كه عشق كرديم با كتاب و اولين كتابی كه خودمان برای خودمان خريديم و خلاصه جمع دوستانی كه باعث شدند بيشتر و بيشتر كتاب بخوانيم و گاهی خجالت بكشيم از اينكه كتابهایی را كه می‌گويند، نخوانده‌ايم.

سال هفتاد، دوم دبيرستانی بودم. كتابفروشی‌ای نمانده بود توی قزوين كه قفسه به قفسه‌اش را با انگشتانم شخم نزده باشم و ندانم مثلا قفسه‌ی سوم رديف پنجم كتابفروشی مولانا چه كتابی نشسته است و حتی چند تا ازش دارد. تا آنجا كه می‌توانستم، خريده بودم. بعد از آن رسوایی بزرگ كه پدرم وقتی كلاس پنجم بودم، فهميد هرچه اين سال‌ها پول توی جيبی داده، كتاب خريدم و باعث شد سر به شورش بگذارم وقتی تصميم گرفت كتابهايم را آتش بزند كه برگردم به عهد قديم‌ام؛ خواندن كتابهای درسی. از این تاريخ ديگر علنی خريد می‌كردم و جدا از كتاب، عشق عكاسی هم شدم و اول يک دوربين صدوده گرفتم و بعد دوربين زنیت و ... همه اين‌ها که البته اوایل پنهانی بود تا علنی می‌شد و كلی كتک، و البته كه عشق‌اش مانده تا حالا.

خلاصه اين كه سال هفتاد بود. دوم دبيرستان بودم. مدير امور تربيتی دبيرستان شهيد بخارایی، آقای نوری بود. مثلا خير سرم، تئاتری بودم و مديران امورتربيتی هم به تئاتری‌هایی مثل ما شديدا نيازمند بودند تا برنامه‌های دهه‌ی فجرشان پر بشود و ما روی سن اجرا كنيم اما اسم من را برای نمايشگاه ننوشته بودند.

امور تربيتی اسم یک گروه از بچه‌ها را نوشته بود برای آوردن به تهران و بردن به نمايشگاه. هرچه رفتم التماس‌اش را كردم كه اسم مرا هم بنويسد، ننوشت. رو انداختم به آقای حدادی كه كارگردان‌مان بود. آقای حدادی گفت: قول نمی‌دهم اما تلاش‌ام را می‌كنم.

شب قبل روزی كه قرار بود پنج صبح حركت كنند سمت تهران، بهم گفت: به نظر من صبح بيا دم اتوبوس. عده‌ای هستند هميشه كه جا می‌زنند و نمی‌آيند.

و من رفتم. آقای نوری تا مرا ديد چپ چپ نگاهم كرد. مثل بچه فقيرها ايستاده بودم دورتر از اتوبوس. آقای حدادی تا منو ديد. داد زد: چرا ايستادی. بيا بالا! اتوبوس داره حركت می‌كنه.

رفتم و از زير نگاه سنگين آقای نوری هم رد شدم و نشستم و دل توی دلم نبود تا برسيم تهران و نمايشگاه.

آنقدر خيالات كرده بودم برای قدم زدن در راهروهای پر از كتاب كه حالت تهوع گرفته بودم.

رسيديم. نمايشگاه همين نمايشگاه بين‌المللی پارک وی بود. تابلوها را كه ديدم، سردرد گرفتم. نمايشگاه صنايع سنگين بود و ماشين آلات و ابزارآلات مهندسی.

 

https://www.instagram.com/p/BwcZvz2ABSl/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=bn53txh8jdj4

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو