درست بيست سال پيش؛ سال هفتادوهشت. سرباز بودم و در عين حال خبرنگار مترجم روزنامه انتخاب. رفته بودم نمايشگاه كتاب تهران. وقتی برگشتم، كلی كتاب توی دستم بود. سر پلههای روزنامه، خدابيامرز حسين قندی را ديدم. استاد گفت: چطور بود؟
نمیدانم چرا با اين كه كلی كتاب از نمايشگاه كتاب خريده بودم، يك جمله كليشهای كه هميشه اين ور و اون ور میشنيدم، گفتم. گفتم: نمايشگاه نبود استاد! فروشگاه بود!
استاد هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت: همين را يادداشت كن برای صفحه آخر فردا.
مترجم عربی گروه ماهوارهی روزنامه بودم كه عشقام ادبيات بود اما همه جور خبر و گزارشی ترجمه میكردم و البته كه بيشتر خبر كشت و كشتار طالبان بود و بگيربگير و خبر حملهی امريكا به افغانستان كه فكر میكردم «عمرا بتونه» كه توانست البته. گاهی هم يادداشت يا مطلبی مینوشتم يا گفتگویی میكردم با نويسندهها و مترجمان و اهالی فرهنگ و ادب و به گروه فرهنگی میدادم كه محسن فرجی، خبرنگارش بود و دبيرش آقای ابراهيم زاهدیمطلق.
خلاصه آقای قندی، تيتر جملهی مرا گرفت كه خدای تيتر بود و گفت: بنويسماش.
و نوشتم.
يادم هست زمين و زمان را به هم وصل كردم كه متاسفانه ما در ايران نمايشگاه كتاب ندارم و اين نمايشگاه تبديل به فروشگاه كتاب شده و ال است و بل است و جيمبل است و مقايسه كردم با نمايشگاههای خارجی كه فقط اسمشان را شنيدهايم؛ يادم هست تاكيد كردم روی نمايشگاه كتاب فرانكفورت كه تا اين لحظه فقط عكسهايش را ديدم.
خلاصه اين كه در آن يادداشت كلی هم دستورالعمل داده بودم كه در نمايشگاه كتاب، بايد مجالی فراهم بيايد تا نويسندهها و مترجمان با ناشران ديدار و گفتگو كنند.
يكی دو سال بعد يكی از دوستان نويسنده ساكن آلمان آمد ايران. از روی ارادت، همراهیاش كردم در نمايشگاه كتاب تهران؛ البته وقتی هنوز در محل دائمی نمايشگاهها در پاركوی بود. موضوع يادداشت سال قبلام را گفتم. خيلی محكم گفت: نمايشگاه كتاب تهران زنده است. هيچ فرقی ندارد با نمايشگاه فرانكفورت جز اين كه اونجا فقط نمايشگاه است و اينجا فروشگاه است و اتفاقا اين حسن ماجراست.
گفتم ديدارها؟
گفت الان مگه من و تو با هم نيامديم اينجا؟ مگه با هم نرفتيم سراغ ناشرم؟ مگه اونجا من با مخاطبان ديدار نكردم؟ چرا فكر میكنيم حتما بايد خيلی خارجی باشيم، تا بهترين باشيم؟
https://www.instagram.com/p/Bwe73hvAdMj/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ihan1qtdrr1f