حالا كه زمان گذشته، شايد خودم بتوانم بهتر نگاه كنم به ماجرا. الان ديگر نه ده سال قبل است كه كه من سيو چهار ساله بودم و پرتوان و پر انرژي و پر انگيزه حتي و نه حتي جسمام ديگر ياراي آن ده سال قبل را دارد كه بتوانم مثل آن سالهاي نچندان دور بايستم و يكريز حرف بزنم.
گاهي فكر ميكنم چطور يك آدم ميتواند ششصبح برود به انبار و كتابها را جمع بكند و بعد تا قبل از ساعت هفت و نيم خودش را به نمايشگاه كتاب برساند و هر روز با يك ماجراي از پيش ندانسته روبرو شود و با هزار مكافات، كتابها را به غرفه برساند. يك روز فلان مسوول ميخواهد بيايد و ميگويند از اين در نرويد و بعد كتاب به بغل، بايد بدويد تا در ديگر كه كلي فاصله دارد از اينجا. يك روز فلان مسوول يكرده بالاتر ميخواهد بيايد و ماشين آوردند و بايد تمام كتابها و آدمها از توي دستگاه رد بشوند و تو خيس عرق هستي كه بابا اين كه نشد كار.
بعد خيس عرق، كتابها را برساني به غرفه و همانپشتمشتها كه براي خودت انبار درست كردهاي، پيراهن و زيرپيراهنات را دربياوري كه خيس خيس شده از عرق و بعد لباس ديگري را كه اتوكشيده و شق و رق مانده روي قفسهها به تن كني كه همين دقايق، نورها روشن ميشود و چند دقيقه بعدش هم مردم سرازير ميشوند به خريد كتاب و كسي نميداند تو كي از خواب بيدار شدي و چطور خودت را رساندي به غرفه و اصلا اين كتابها چطوري پرواز كردند و الان روي ميز و داخل غرفه نشستند و همه انتظار دارند به رويشان لبخند بزني و بخندي و خوشوبش بكني و حرف بزني و هر كتابي را كه برميدارند، دربارهشان حرف بزني كه اگر يك كتاب را بردارند و نتواني توضيح بدهي، بيترديد تو بدترين كتابفروش دنيا خواهي شد.
بعد از ساعت ده صبح تا هشتشب، يككله و يكپا و يكسره، بايد روي دو پا بايستي و حرف بزني و حرف بزني و گاهي دم غروبها و روزهاي آخر نمايشگاه، احساس كني ديگر هرچه تلمبه ميزني، كلمهاي از چاه بدنات بالا نميآيد كه بنشيند روي سرسرهي زبانات و دهانت بجنبد و ... توضيح بدهي كتابها را.
https://www.instagram.com/p/Bwlks9qghIs/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=u8jblyp129ua