معجون عشق را همان سال اول راهاندازی نشر آموت انجام دادم. یعنی از سر بیکاری، یک روز شروع کردم به خواندن کتاب دالان بهشت و دو روزه با لذت تمام خواندماش. اعتراف میکنم جایی که خانمجون فوت کرد، کلی هم گریه کردم. بعدش زنگ زدم به آقای تهوری که روابط عمومی نشر ققنوس بود. شماره خانم نازی صفوی رو گرفتم و بهش زنگ زدم که عذرخواهی کنم که «خانم! ببخشید منو.»
گفت «چرا؟»
گفتم «چون کتابتان را نخوانده، کلی مزخرف گفته بودم پشت سر کتابتان.»
تعجب کرد بندهی خدا. گفتم «با این که دیگر در هیچ روزنامهای نیستم اما دوست دارم باهاتون گفتگو کنم دربارهی این کتاب.»
قبول کرد. همان غروبی آمد و در دفتر آموت در زیر پل کریمخان، سه ساعت و نیم با هم گفتگو کردیم.
بعدش سهم من را خواندم و به خانم پرینوش صنیعی زنگ زدم.
بعد فهیمه رحیمی و ر اعتمادی و امیر عشیری و حسن کریم پور و مریم ریاحی و ... خیلی های دیگر این حوزه را.
دیگر کم کم میدانستم قرار است این گفتگوها را کتاب کنم.
گفتگوها را پیاده کردم. تایپ کردم. رساندم به گفتگوشوندهها. خواندند و تایید و امضا کردند و فرستادم چاپخانه.
دو تا از رفقای نشر که مدیران نشرهای معروف هستند، گفتند این کتاب را فقط در نمایشگاه کتاب ۴۰۰۰ تا میفروشی. نزدیک بود خر بشوم و دو تا ۴۰۰۰ تا چاپ بکنم. یکی برای نمایشگاه کتاب و یکی برای بازار. زرنگی که کردم دو تا ۱۵۰۰ تا زدم ازش. در کل نمایشگاه کتاب از این کتاب ۲۳۶ تا فروش رفت. در پخش ققنوس کمتر از ۱۰۰ تا و الباقی طی ده دوازده سال گذشته، هدیه رفته؛ که زودتر شرش کنده بشود!
جالب این که یک پایاننامه دربارهاش در دانشگاه الازهر قاهره و یک پایاننامه دربارهاش در دانشگاه منچستر انگلستان و یازده پایاننامه در دانشگاههای ایران نوشته شده اما کتاب هیچوقت پرفروش نشد. پرفروش که هیچ، اصلا فروش نرفت.
عجیبتر اینکه هر کی خوانده، عاشقاش شده.
لطفا دوستانی که این کتاب را خواندهاند، یک جمله دربارهاش بنویسند اینجا:
https://www.instagram.com/p/B4ewBGvAnZ_/?igshid=75r6levpjuj6