زاهو هرچقدر هم بارش را به همراه ببرد و نتواند زایمان کند...

همه گم کرده‌اند. همه گم کرده‌ایم. فقط کافی است نگاهی به آینه بیندازیم که به دنبال چه هستیم؟

سه سال و اندی گم‌کرده داشتم. دنبال‌اش می‌رفتم اما گویی همت یافتن‌اش در من نبود. شکارچی‌ای بودم که یک‌بار تفنگ را برده و فشنگ همراهش نیست. یک روز فشنگ را برده و ملتفت می‌شود تفنگ‌اش خیس برداشته از بس با آن تیر نینداخته و یک‌بار که تفنگ و فشنگ را برده، می‌بیند خودش را جا گذاشته. باید به وقت‌ رفتن، تمام تو بشود راه و به هیچ نیندیشی که راه، ترا با خود می‌برد.

بیست‌وششم بهمن ماه، خانه و زندگی را بوسیدم و با ایرنا و ساینا خداحافظی کردم و نشر را سپردم به حمیدخان و کتابفروشی را به جیمان‌جان و آرمیتا جان. و  منصورخان، برادرم آمد و مرا با ماشین‌اش برد زادگاهم. به مهربان جان گفتم «یعنی این‌بار می‌توانم؟»

گفت «بگو به امید خدا»

و آموتخانه، خلوت بود و صدایی نبود جز خواندگری کیبورد به زیر انگشتانم به وقت چهار صبح. روزها به خواب بودم و به خواندن. و بعد هر روز که پیش‌تر می‌رفتم می‌دیدم شبیه آنی شدم که از او می‌نویسم؛ نه، من خودم را می‌نوشتم.

و زاهو هرچقدر هم بارش را به همراه ببرد و نتواند زایمان کند، روزی، یک‌جایی، خلوتی پیدا می‌کند و کنار می‌رود و از این زاییدن، فرزندی می‌ماند؛ برای ما که کارگر کلمه‌‌ایم، کتاب، فرزند است.

و حالا که این کلمه‌ها را می‌نویسم روزی است که چهل‌وشش سال قبل، مادرم در شب‌اش که درد سراغ‌اش آمده بوده، گفته پدرم برود دنبال مشدی‌تاجی، برادرزاده‌ی هم‌او که این روزها نوشتم‌اش. مشدی‌تاجی می‌آید و مادر زاهویم را راحت می‌کند و من از دنیای آب‌ها به زمین خاکی می آیم. ناف‌ام را می‌برد و

و امروز وارد چهل و هفت سالگی شدم؛ به همین سادگی

 

یوسف علیخانی

 

https://www.instagram.com/p/CMqs5cQJtVM/?igshid=1aeiewfwzdhs9

برچسب ها:

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو