“همهی عشقها و نفرتها برای این بوده که کسی «خاما»یش را پیدا نکرده، یا خاما را دیده و نشناخته و یا شناخته و نتوانسته به وصالش برسد.”
رمان خاما، روایت خانوارهای کردیست که مُهر تبعید و کوچ اجباری به پیشانیشان خورده و از محل زندگیشان به واسطه قدرت و جبر حکومتِ وقت تبعید میشوند، زیرا کنار هم بودن کردها و شورش و انقلاب آنها به نوعی زنگ خطر محسوب میشود و چیزی جز تحمیل و تحمل موقعیت پیش آمده وجود نخواهد داشت.
خاما از زبان خلیل عبدویی روایت میشود و در فصل اول خلیل یازده ساله داستان را روایت میکند، تا فصول آخر که خلیل در آستانهی میانسالی قرار دارد.
عشق عنصر اصلی و موضوع محوری رمان میباشد که در بستر آن تبعید، آوارگی و کوچ کردها و همینطور وقایع تاریخی سنهی ۱۳۱۰ تا حدود چهل سال بعد، در شش فصل روایت شده است.
قصه، قصهی سرگردانی و نیافتن خلیل است و خیالاتاش که در همهی فصول ادامه خواهد داشت، عشق به خامایی که در بخش اول داستان حضور فیزیکی دارد و در ادامه داستان، در خیالات خلیل.
تأکید نویسنده در این فصل بر شناساندن خلیل و خانوادهاش و عشق او به خاما، همینطور شکست جنبش خویبون و سرکوب کردها و جدا کردن آنها از یکدیگر برای جلوگیری از هر نوع شورش میباشد.
در فصل دوم شاهد حضور کردهای ماکو در ارسباران هستیم و همزیستی آنها با ترکهای شاهسون و ازدواج فاطمه، خواهر خلیل با یکی از مردان شاهسون. در این فصل دایه لاچیکاش را همانند زنهای شاهسون بسته و سرنوشت را پذیرفته، همینطور اینکه نقش پررنگتری را چه به لحاظ حمایت و دور هم جمع کردن اعضای خانواده، چه از جنبه سیاسی و چه مواجه شدن با موقعیت جدید داراست.
فصل سوم با جملهی:
«پرتمان کردند از بهشتمان به زمینی که خودشان میخواستند. تا آمدیم به زمینشان خو بگیریم، تا آمدیم زمینشان را آباد کنیم، تا آمدیم زمینِ تازه را بهشت بکنیم، باز هم آوارهمان کردند.» آغاز میشود که خبر از کوچ دوم کردها دارد، کردهایی که هنوز از کوچ پیشین داغدارند و تازه در زمین جدید آبادانی ایجاد کرده و زندگی را از سر گرفتهاند، که برای کشتن انگیزهشان و ترس از اتحاد و همبستگی آنها، امنیهها برای بار دوم و این بار به سمت الموت تبعیدشان میکنند. در این فصل خانوارهای کرد ابتدا به قزوین میرسند و تصویرهای مختلفی از بناهای قزوین به خواننده ارائه میشود، مرمت خیابان سپه توسط باب، خلیل و برادرانش و افراد دیگری که برای این کار به عملگی واداشتهاند، گم شدن خلیل در کوچهها و سپس پراکنده کردن هر خانوار در روستاهای مختلف و ورود خانوادهی خلیل به روستای زاغه و همراه شدن با دادالله و نیمتاج که از راه کاشتن هندوانه روزگار میگذرانند و نهایتاً تصمیم خلیل برای ترک زاغه و پشت سر نهادن خانواده و فرار از اتفاقاتی است که در این فصل مطالعه میکنیم.
در فصل چهارم که یکی از سرنوشتسازترین( و طولانیترین ) فصلهای کتاب است، خلیل خانواده را پشت سر گذاشته و به هوای یافتن خاما قدم در راه مسیری میگذارد که بازگشت از آن چندان میسر به نظر نمیرسد. خوابها و خیالاتی که پایان ندارد و به هر بهانهای خبر از چیزی یا کسی دارند. در این مسیر خلیل عبدویی به حسن مهاجر تغییر نام میدهد و با سرداری همراه میشود که دختری به همراه دارد، دختری که به تصور خلیل، تا آن زمان خاماست. اما روایت به این قرار نمیماند و در آخر ازدواج خلیل با زنی به نام قدمبخیر را داریم که از خلیل بزرگتر و قبل از او دو بار ازدواج کرده است.
در روز پنجم آفرینش گیاهان و درختان بر روی زمین پدیدار میشوند، حال در فصل بعد، یعنی فصل پنجم خلیل و قدمبخیر و فرزندانشان به دورچال میروند و خلیل و پسرش فریدون کمر همت به آباد کردن روستا میبندند و زندگی را به دورچال برمیگردانند چنان که در بخشی از این فصل میخوانیم: «دورچال دیگه دور نیست. دُر شده و مروارید.» همینطور اینکه به مسئله اصلاحات ارضی نیز پرداخته میشود.
شروع فصل شش، با ادامهی اعترافات خلیل همراه میشویم. روایتهایی از درخت چنار و درخت انار.
با توجه به اینکه درخت چنار درختی عظیم و پرعمر میباشد و به نوعی نماد جاودانگی و هر سال و هر بهار پوست میاندازد و جوان شدن هرسالهاش عامل تقدس و حفظ قدرت جوانیست و همینطور اینکه از قدیمالایام انسانها برای درختان وجود روان قائل بودهاند و اعتقاد داشته که درخت عامل زایش زنان، تابیدن خورشید و بارش باران و ... میباشد و این اعتقاد به اساطیر و باورهای مردمی نیز راه پیدا کرده چنان که در قصههای پریان، دختر شاه پریان از میوه درختی و اغلب از درخت انار بیرون میآید، و حرفهای راوی مبنی بر کاشتن انار در اناردشت و ساختن قصری بالای درخت چنار برای معشوق، شخصیتی اسطورهای و قابل تأمل و تعمق ( و همینطور جاودانه) را برای خاما قائل شده است
#خاما فقط یک داستان عاشقانه نیست، دستمایهایست برای رسیدن خود به خود ( در این جا خلیل به خلیل)، همان رسیدنی که میلاش را داریم و به دنبالاش هستیم، روایت واقعیات زندگی، چیزی که همه ما در زندگیهامان با آن روبرو هستیم و دست و پنجه نرم میکنیم، مجموعهای از تمام همین خوشیها و ناخوشیها!