خاما زندگیست....جاری٬ ملموس، زنده
به نظرم یه عشق واقعی که تو خیال باقی بمونه خیلی بهتر از یه عشق خیالی تو واقعیته. اونقدر عشق خلیل حقیقیه که اصلا آدم مبهوت میماند.
دقیقا
این قسمت انگار یه جور احترام گذاشتن دایه به شاهسون ها رو هم رسوند بابت این که ازشون استقبال کردند.
گاهی چقدر آدم دوست داره از این دنیای واقعی اسماعیل و احمد و مابقی فاصله بگیره و شبیه خلیل زندگی کنه ....
خامِ خاما بود. نا پخته و صاف و بی غل و غش.
صادقانه با خودش و رویاهاش روبه رو میشد و پیشون میرفت.
یه حس جالبی که تا قبل از فصل شش برای من وجود داشت این بود که من خلیل رو بیشتر از ۱۰ ساله نمیتونستم تصور کنم .انگار ۱۰ ساله مونده بود و یهو فصل شش ۵۲ ساله شد.
و به نظرم فوق العاده بود این دنیای پاکِ کودکانه که درون خلیل به تمامی نمیرسید.
خلیل دلیل رفتنش خاما بود. در واقع دلیل برای رفتن داشت ولی دلیلی برای ماندن نداشت شاید یک خلاء عاطفی، عدم حمایت یا احساس سر بار بودن.
ولی آخرین لحظات زندگی خلیل در واقع در اوج اشتیاق و شوق رسیدن و در اوج اُنس با خامای خیال به یک باره بالغ میشه و مردی ۵۲ ساله در ذهن نقش میبنده. شاید هم بهانه.... ولی اگر خاما نبود. خلیل کم تجربه که در دنیای بچگانه سیر میکنه. هیچ وقت دِل رفتن پیدا نمیکرد.
خاما بهش جرات داد.
به نظرم با همه وجودش خاما شده بود و همین بی نظیر بود.
و آیا میشه گفت این همه سکوت به یک باره خلیل رو لبریز کرد .... و همه حرفهای نا گفتهاشرو با رفتننش زد.
این روز ها عجیب به این سه حرفی فکر میکنم: "دور"
مثلا من اینجا هستم.اینجا از آنجا که خیلی ها هستند دور است. این خیلی ها همانهاییاند که خاطره ساختند. تلخ، شیرین. هر آدم قدرتمندی، هرچقدر هم قوی و بیباک گاهی در برابر خاطرات؛ مان هایی که به فکر میآیند و فرار از آن ها ممکن نیست، کم می آورد. فرقی نمیکند اینجا باشی یا آنجا. اینجا از آنجا دوری، آنجا از اینجا.
و بازگشت. بازگشت از کجا؟
از اینجا به آنجا؟
از آنجا به اینجا؟
به راستی وطن آدمی کجاست؟