مهلاخانم که پیام داده بود «صبح کتابفروشی هستم یا نه؟» با خودم فکر کردم کاری که صبح باید انجام بدهم، نهایت تا نه و نیم تمام میشود و گفتم «ده به بعد هستم» که بعد چنان مشغول آن کار شدم که بنکل یادم رفت که اصلا قراری داشتم در کتابفروشی و پیام آرمیتاجان که آمد، تازه خجالت کشیدم که «ای وای! یادم رفت» برایش نوشتم «سعی میکنم یک ساعته خودم را برسانم» و این «یک ساعته خودم را میرسانم» در تهران، در روز امریست گاهی ناشدنی و داستانی.