یادداشت های یک کتابفروش

خانه‌ام نزدیک کتابفروشی است و می‌توانم بعد از ناهار، بروم چرتی بزنم و بعد برگردم دوباره سر کار اما از اول این کار را نکردم و همچنان، وقتی کاری نداشته باشم، ربع‌نیم‌ساعتی سرم را می‌گذارم زمین که توان ادامه‌ی روز را داشته باشم؛ تا ساعت نه شب.
دیروز با سردرد بدی بیدار شدم. اول فکر کردم خیلی خوابیدم؛ هوا گرفته بود. بعد که فهمیدم فقط بیست‌دقیقه خوابیدم، عذاب‌وجدانم کم شد و بلند شدم، یک چایی ریختم که بروم پشت میزم بنشینم و آرام بنوشم.
بین راه آشپزخانه و میزکارم، دختر جوان و آقایی را دیدم. دختر سلام کرد که گفتم «سلام دخترم.»

تازه نشسته بودم که آقا گفت «سلام.»
گفتم «سلام. خوش آمدید.»
همزمان که داشت می‌گفت «اجازه هست بنشینم؟» صندلی را از کنار دیوار بلند کرد و آورد گذاشت درست روبروی من؛ جوری که زانوهایش و زانوهایم به گفتگو نشستند.
نگاه کردم به زانوها که شاید متوجه بشود و برود عقب‌تر. گفت «شما سوژه ی جالبی هستید.»
خنده‌ام گرفت. همیشه از پف‌آلودگی بعد از بیداری، خجالت‌زده می‌شوم، مخصوصا اگر کسی برای حرف زدن آمده باشد. گفتم «در خدمتم.»
گفت «جدا همه رمان‌های‌تان را همین‌جا نوشتید؟»
گفتم «خیر.»
نگاهی به دختر سرپاایستاده ی آن طرف میز پرفروش‌های ایرانی کرد و گفت «اینجا ننوشتید؟»
گفتم «هر کسی بهتون گفته، اشتباه گفته.»
اشاره کرد به دختر که «دوستم گفته.»
رو کردم به دختر و گفتم «دختر گل‌ام، اینجا نهایت بشود یادداشت نوشت، رمان‌نوشتن خیلی سخت است و اولین سختی‌اش، حفظ تمرکز است که غیرممکن است در کتابفروشی.»
آقا گفت «من خبرنگارم.»
و نمی‌دانم چرا تاکید کرد «خبرنگار قتل و جنایت‌ام.»
با خودم فکر کردم «تا جایی که من می‌دانم به خبرنگاران این حوزه، می‌گفتیم خبرنگار حوادث.
آقای خبرنگار فرمودند «خب گفتگوی خوبی شد. چطوری نوشتید؟»
پرسیدم «شما رمان‌های منو خواندید؟»
گفت «نه. از زبان خودتان بشنویم خب.»
گفتم «یه سرچ کوتاه در گوگل بزنید، همه اطلاعات هست.»
گفت «یعنی مزاحم هستیم؟»
گفتم «قدم سر چشم. همه دوستانی که اینجا می‌آیند برای خرید کتاب می‌آیند.»
گفت «حالا ما مهمان ناخوانده آمدیم.»
گفتم «اینطور که شما نشستید حس خوبی ندارم. تنها یک‌بار یکی از بازجوها برابرم اینطور نشسته بود و رفقای خیلی جان‌جانی که متاسفانه خیلی چنین دوستانی ندارم.»
گفت «چه ایرادی داره.»
گفتم «من حس خوبی ندارم.»
سکوت شد. گفتم «یادم نمی‌رود برای گرفتن اجازه‌ی گفتگو با #بیژن_بیجاری یک‌سال به محل کارش رفتم تا سرآخر که فهمید کتاب‌هایش را خوانده‌‌ام، بهم وقت گفتگو داد.»
گفت «انگار مزاحم هستیم.»
بلند شدند و بدون خداحافظی رفتند.
همین.

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2024© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو