یادداشت های یک کتابفروش

خیلی کم‌حرف شده‌ام در کتابفروشی؛ شاید یک‌جور تمرین است که نشنوم، چون خفه می‌شوم حرفی را که شنیده‌ام، برای شماها ننویسم.
پیرمرد «آنا کارنینا» خواست، هم ترجمهٔ نشر نیلوفر را آوردم و هم نشر علمی‌فرهنگی را. قیمت هر دو تا را نگاه کرد و نیلوفر را برداشت. گفت «همهٔ این‌ها را دارم، دارم برای یک دوستی می‌برم که سرش بوی قورمه‌سبزی می‌دهد.»

آمدم بازارگرمی کنم و گفتم «یک کتابی جدید اومده که به همه دوستان می‌گویم ببرید، اگر دوست نداشتید، برگردانید.»
این یکی دو روز، به هر کسی گفتم، یک نسخه ازش برده. اما پیرمرد دست کرد توی جیب‌اش و ذره‌بین‌اش را درآورد و گفت «خواندن کتاب برایم حسرت شده.»
این که یک رمان را با ذره‌بین بخوانی، تصورش هم دردناک است. گفت «از اول ابتدایی تا الان کتاب‌هایم را جمع کرده‌ام، دو تا کتابخانه، کتاب دارم در خانه. اگر دروغ نگویم، هشتاد درصدش را خوانده‌ام اما دلم می‌سوزد که وقت‌های خالی‌ام را هدر دادم و آن بیست‌درصد باقی‌مانده را نخواندم و حالا چشم‌هایم همراهی نمی‌کنند و…»
پیرمرد می‌گفت و من فقط چشم‌ام به دست لرزان او بود که ذره‌بین مدام می‌لرزید و…

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2024© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو