تا رسیدم کتابفروشی، شنیدم شبها که ما نیستیم، آب جمع میشود در پاسیو و آشپزخانه.
فوری زنگ زدم به آقامحرم، لولهبازکن آشنا به ساختمان 2000. آمد. یه بار از پاسیو فنر زد و گفت «گیره.»
یه بار هم به التماس من، آمد و از کفشوی آشپزخانه، فنر زد و گفت «لولههای قدیمی چدنی هستند و گیر هست.»
پرسیدم «یعنی چی این؟»
گفت «گیره دیگه. باید بشکافیم.»
گفتم «یه چی میگی ها! مگه میشه؟»
گفت «همینه دیگه.»
همینطور که داشت فنر میزد و مار فنر در پاسیو، ناله میکرد، یه پاکت تاید آوردم و ریختم توی راهآب. بعد هم دویدم رفتم پارکینگ. دریچه را باز کردم و دیدم کف تاید جمع شده روی گلویی. کشف بزرگم این شد که صدای فنر را بالای سقف پارکینگ شنیدم و گفتم «یافتم!»
دویدم و آمدم بالا که «اوسا! برو پایین و صدای فنر را بشنو از دیوار اونجا.»
نمیرفت. گفتم «برو حالا!»
گفت «دست به چیزی نزنی ها!»
گفتم «باید ماشه رو فشار بدهم که صدا بده تا بشنوی یا نه؟»
گفت «فقط ماشه رو فشار بده پس!»
تا برسه پایین، هرچی زور داشتم به فنر و ماشه آوردم و شاتالاپ. راه باز شد.
دست آقا محرم درد نکنه که در آستانهی نمایشگاه کتاب تهران ما را نجات داد.
همین.