یادداشت های یک کتابفروش: انفجار بندرعباس

دیروز وقتی خسته و گرسنه و تشنه از باغ‌ام آمدم بالا، خبر را شنیدم و نشنیدم. آنقدر از خبر متنفرم که تپش قلب می‌گیرم. اصلا سر همین درد بود که از کار ترجمه و روزنامه فرار کردم. از بخت‌بد شده بودم متخصص افغانستان و عراق و فلسطین. هر روز مرگ و میر و انفجار و کشت و کشتار. شب‌ها کابوس می‌دیدم. روزها دورتر را می‌دیدم و بارها کسانی از کنارم رد شده و گمان‌شان برده بود عمدا خود را به ندیدن زده‌ام که نبینم‌شان؛ نمی‌دانستند که آنجا نبودم اصلا.
مثال دیروز. خبر را شنیدم و نشنیدم.

بعد با استوری هدیه مایلی، تن‌ام لرزید. پنجره‌ی سرم را باز کردم برای دیدن خبر که مدام زیرنویس می‌شد و سر هر وعده‌ی خبری: دو نفر کشته ... چهار نفر کشته ... هشت نفر کشته ... شانزده نفر کشته ... و این جان‌ها که آدم نبوده‌اند گویی و فقط آمار را ... چقدر از آمار و ریاضی متنفرم، خدا می‌داند.
در شش ماه گذشته که نوبت‌ام بوده کنار تخت بابا بنشینم، با مرگ آموخت شده‌ام؛ همین‌قدر نزدیک و همین اندازه دور. اما نه آدایی که رفت، یا پدرم که درخت افتاده را می‌ماند و روز به روز پوکار می‌شود، گمان کن، جوانی و خانواده و زن و فرزند و عشق و کار و ... این وسط بامب.
چه فرقی می‌کند این انفجار چطور بوده؟ چرا بوده؟ مقصر کیست؟ ووو
از دیروز نگران دوستانم در بندرعباس هستم: هدیه و ژامک و ... ده‌ها آموت‌خوان که یک دهه به عشق‌شان هر سال به #نمایشگاه_کتاب_هرمزگان می‌رفتم و می‌رفتیم.

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2025© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو