روزنامه همشهري: هفته گذشته درباره رمان شووآ و شخصيتهاي آن نوشتيم. در اين شماره با نويسنده رمان شووآ، شيوا پورنگ درباره قهرمان اصلي داستان که يک زن است و ديگر ويژگي هاي آن به گفتو گو نشستيم که در ادامه مي خوانيد.
از شخصيت شووآ بگوييد. اين شخصيت چطور در ذهنتان شكل گرفت؟
نميتوانم با قطعيت بگويم چطور.يك روز بهاري در ذهنم متولد و بزرگ شد. خواستم نمادين باشد و در ديد آنها كه چنين برداشتي از مضمون داشتند، با توجه به سليقه هر خواننده نماد شخصيتي شد كه خواننده خواستارش بود.
شيوه آشناييزدايي تولد در شووآ در تقابل با نگاه استعاري به زندگي، تا حدودي از لحاظ ايده به «مورد عجيب بنجامين باتن» شباهت دارد. هرچند از لحاظ شكل روايت و مضامين تفاوتهاي بسياري دارد. ميخواستم بدانم آيا نگاه اقتباسي به اين اثر فيتزجرالد يا فيلم آن در مورد اين رمان وجود داشت؟
از آنجا كه سوژههاي بشري بسيار محدود هستند و بارها و بارها در باره تولد، زندگي و عشق داستان نوشته شده است خواستم يك تولد منحصربهفرد در يك زندگي عاشقانه معمولي و روزمره داشته باشم تا سوژه داستانم تقريباً نو باشد. اتفاقاً سوژه داستان من كاملاً نو نبود. ما در يك دههاي داستان ماندگار «مرد نامرئي» «اچ جي ولز» را داشتيم كه وقتي خيلي كودك بودم اثر سينمايي آن را ديده بودم و فكر كنم ساخته جيمزويل يا رالف اسميت بود. حتي يك نسخه بازسازي شده ايراني ديدهام كه پسري بر اثر برخورد صاعقه نامرئي شده بود كه نويسنده فيلمنامهاش مهدي سجادهچي و كارگردانش فريال بهزاد بود. در« مورد عجيب بنجامين باتن» فرايند تولد تا مرگ و طي مسير نوزادي تا كهنسالي وارونه شده است. در شووآ در يك اتفاق روزمره و عادي با يك پديدهي غيرعادي مواجه ميشويم. اگرچه فيلم بنجامين را ديده بودم اما در زمان تولد شووآ به بنجامين فكر نكردم.
مهرسيما زني كاملاً ايراني با شخصيتي فداكار، عاشق و صادق است كه بيشتر از آنكه به قشر روشنفكر امروزي با اداهاي متداول شباهت داشته باشد يك رويكرد سنتي و شديداً اخلاقي دارد و تمام زندگياش در خانواده خلاصه ميشود. اشاراتي از اين قبيل از زبان مهرسيما مثل: «هيچ نويسندهاي حتي قادر نبود چنين داستاني بنويسد» يا «يك كوري ساراماگويي» و الخ، تا حدودي خارج از نياز روايت است و به نحوي ردپاي نويسنده در آن حس ميشود. نظر خودتان چيست؟
مهرسيما نمونه زني است كه در جامعه امروزي وجود دارد؛ زني كه در سالهاي پس از جنگ با عوض شدن فضا و محيط جامعه سعي ميكند عوض شود و بين سنتي بودن و مدرن شدن دست و پا ميزند. اين زن سعي ميكند خودش را بالا بكشد و در زمره زنان روشنفكر قرار گيرد. وقتي سعي ميكند رويكرد مدرن داشته باشد سنت علم را با خود دارد و برعكس. مهرسيما در كوشش خود براي مدرن شدن واميماند و درفرايند تحول شخصيت يك زن سنتي مدرن ميشود يا به عبارت سادهتر مهرسيما ديگر نه سنتياست و نه مدرن و بين حركتش براي اين فرايند مادر ميشود، آن هم مادر يك كودك استثنايي. طبيعي است كه يك مادر براي حفظ و به ثمر رساندن فرزندش از هيچ کاري فروگذار نكند و همه خواستههاي شخصياش تحتالشعاع خواستههاي فرزندش باشد. بعضي از عقايد، سنتها و باورها در ضمير كودكي حك ميشوند هرچه سعي كني بدون اثر و رد آن در زندگي، حركت كني نميشود و يك جايي گريبانگيرت ميشود. مهرسيما دقيقاً مثال بارز زن همان نسل است؛ زني كه بين مرز بودن و شدن آرام به جلو حركت ميكند. در مورد رد نويسنده در داستان تلاش كردم كه اين اتفاق نيفتد به هرحال خواننده با ملاك و معيار خود داستان را ميسنجد و ميتواند هر ايرادي را كه به نظرش رسيد عنوان كند.
چرا از زاويه ديد «داناي كل» به داستان ورود كرديد؟
اتفاقاً يكي از دلايل عمده در ديده شدن ردپاي نويسنده همين داناي كل است.
داناي كل دست نويسنده را در سرك كشيدن به همه گوشه و كنار زندگي شخصيتها و همچنين ذهنخواني آنها باز ميگذارد براي همين اين زاويه ديد را انتخاب كردم.
فكر نميكنيد با تنوع راوي و تغيير زاويه ديد از شخصيتي به شخصيت ديگر نه تنها ميشد باورپذيري بيشتري ايجاد كرد بلكه از لحاظ فني، تكنيكيتر ميشد؟
با ديد شما موافقم اما رمان اولم «من جر ميزنم» با وجود تمام ضعفهايريز و درشتش داراي چنين قابليتي بود و من نميخواستم آن فرم را تكرار كنم و قصد ديگرم از نوشتن به اين سبك اين بود كه خوانش آن براي عموم راحتتر باشد.
يكي از نقاط قوت رمان شخصيتپردازي بينقص كار است. حتي شخصيتهاي فرعي اين رمان با حساسيت و دقت پرداخت شدهاند و اتفاقاً تأثير بسياري در پيشبرد فضاي داستان و درك وضعيت شخصيت محوري دارند. در خصوص خلق اين شخصيتها توضيح دهيد.
آيا در خلال داستان شكل گرفتند يا از ابتدا روي هر كدامشان فكر كرده بوديد؟ بهعنوان مثال برخي از شخصيتها مثل پدربزرگ يا خود شووآ كاركرد استعاري و نمادين دارند و در زيرساختهاي اثر تاويلهاي درخشاني را موجب ميشوند. چقدر اين پروسه آگاهانه و از روي انتخاب بود؟
يكي از مهمترين دغدغههايم شخصيتپردازي اثر بود. واقعاً ميخواستم خواننده شخصيت آدمهاي داستان را حس كند نه اينكه آنها برايش در حد يك تيپ باقي بمانند. شخصيتها ابتدا در ذهنم ساخته شدند و به تدريج با جلو رفتن داستان رشد و نمو كردند، مشخصه گرفتند و عادات و آداب مخصوص خود را دارا شدند. خيلي برايم جالب است كه بعضي از خوانندگان داستان كه به نوعي با آنها ارتباط مستقيم داشتم در مورد شخصيتهاي اثر صحبت ميكنند انگار كه آن آدمها واقعاً وجود دارند و رفتارشان در برههاي از داستان جالب بوده يا ناراحتكننده بوده. فرايند انتخاب پدربزرگ و شووا آگاهانه بود و فكر ميكنم توضيح بيشتر در مورد اين نكته لازم نباشد.
با وجود اينكه شيوه روايت سيال ذهن است و روايت با رفت و برگشتهاي زماني از ذهن شخصيتها به خوبي پيش ميرود اما يك نوع ميل به شيوه داستانگويي كلاسيك در رمان مشهود است و آن هم پرداختن به جزئيات بسيار و پرگوييهايي است كه بعضاً نياز روايت نيست. دليل اين همه جزئيپردازي چيست؟ فكر نميكنيد جا داشت با ايجاز بيشتري به روايت نگاه كنيد؟
يك نكتهاي را در مورد جزئيات و شيوه روايت عرض كنم. شيوه روايت كلاسيك به همان دليل جذب خواننده در تمام سطوح بود و بازخوردهاي خيلي بدي هم تا امروز نداشته است. اما نويسنده زمان به زمان شيوه نوشتنش تغيير ميكند. فرق يك نويسنده با 3 سال قبلش از زمين تا آسمان است. در يك سال اثر را تمام ميكني، تا يك سال مدام بازنويسي ميكني، براي نشر قرارداد ميبندي. بعد مدتها رمانت ميماند تا مجوز نشر بگيرد. فكر كنم بهتر است بيشتر توضيح ندهم. زماني كه اثر بيرون ميآيد نگاهش ميكني ميخوانياش و بهخود ميگويي اگر حالا بود اين قسمت را به اين شيوه نمينوشتي؟
با وجود مفاهيم ريشهاي مثل زندگي، تنهايي انسان معاصر، عشق، نيستي، هويت و... كه در اين رمان به آنها پرداخته ميشود اما همين پرداختن بيش از حد به مناسبات خانوادگي و جزئيپردازيهاي زياد، رمان را تا مرز يك رمان خانوادگي پيش ميبرد. تا اين حد زنانه نوشتن و پرداختن بيش از حد به مسائل خانوادگي، فكر نميكنيد به اثرتان لطمه وارد كرده است؟ شايد اگر تعليقهاي خوب و گرهافكنيهاي بجا نبود، خواننده حوصله پيگيري تا انتهاي رمان را نداشت.
با شما موافقم. اما چون اين رمان در مورد روابط خانوادگي بود و موقعيت شووآ در خانواده و اجتماع كوچك اطرافش، به اين جزئيات پرداخته شد. ترس در مورد اينكه اثر در زمره آثار عامهپسند قرار گيرد هميشه هست. هيچ نويسندهاي نميتواند انتظار داشته باشد اثري كه خلق ميكند بيعيب و ناب باشد. سعي كردم از يك ايده نو استفاده كنم. يك داستان واقعي باورپذير بنويسم كه نمونهاش هم كم نيست و يك جادو در آن بگنجانم طوري كه خواننده بپرسد آيا اين داستان واقعاً اتفاق افتاده است؟ شايد بد نباشد گاهي مفاهيم ريشهاي و انساني طوري در داستانها درج شود كه خواننده نتواند بهصورت مستقيم آنها را حس كند. همه مخاطبان به زيرلايههاكاري ندارند و بيشترشان اثر را براي كسب لذت ميخوانند.