محمود حسن زاده (مجله اينترنتي ماندگار): خواندن چند سطر آغازین «آلما» کافی است تا بفهمیم با نویسندهای مواجهیم که ذات و جوهره نویسندگی دارد؛ کسی که تصویرسازی را بلد است و بدون زیاده گویی میتواند ما را با آغازی این چنین به فضای داستانش پرتاب کند. «توی نیمه تاریک کافه نشستهام پشت میز تکنفرهیمربعی که چسبیده به دیوار. خوآن به عادت همیشه با آن شنل و کلاه عجیب و غریبش نشسته وسط کافه روی صندلی لهستانی، گیتارش را بغل زده و انگشتهای کشیدهاش را لابلای سیمها میدواند. بیرون باد خفیفی هوو میکند و شیشهی لق پنجره کناریم را میلرزاند. هر از گاهی هم ماشینی میگذرد و باریکه نوری را میتاباند بر کف خیابان. دلم یک ملودی آرام میخواهد...»
میثم نبی با ظرافت، تمام حواس خواننده را بدون شگردهای خودنمایانه به بازی میگیرد و نور و صدا و تصویر را به کار میبندد تا در نهایت ایجاز فضای داستانش را منتقل کند. این زبان نسبتاً شستهـ رفتهی نویسنده علاوه بر نازک خیالیهایی که متناسب با راوی اول شخص زن است موجب شده علاوه بر برانگیختن اشتیاق خواننده به ادامه مطالعه، توقع او را از این رمان بالا ببرد.
«در حین چرخش، سیمکشیهای تنم را باز میکنم، هدفون و mp3 را میگذارم روی میز، میروم داخل اتاق خواب و آوار تن سنگینم را خراب میکنم بر سر تخت. کمی بیخود و بیجهت خیره میمانم به سقف. آباژور را روشن می کنم. سایههای بزرگ مثل همیشه آرام و بیصدا روی سقف و دیوارها ظاهر میشوند و از مشرق تا مغرب اتاق کوچکم را دربر میگیرند. جنگ میان نور و تاریکی دوباره سر میگیرد. گیلی، عروسک کوچک آویز جاسوئیچیام را از توی کوله میآورم بیرون و میگذارم کنار چراغ...» (صفحه 13)
«آلما» روایت زندگی یا برشی از زندگی دختر جوانی است که مدرس دانشگاه است و با درگیریهای ذهنی و عینی مواجه است؛ از سویی در آستانه ازدواج است و از سوی دیگر با مشکلات کاری و روزمره دست به گریبان است و همه اینها در انتها با حس نوستالژی به زادگاه و گذشته دشوارش گره میخورد.
هر قدر که در داستان پیش میرویم در مییابیم که نبی همان اندازه که در شرح و ایجاد اتمسفر داستان با قدرت عمل میکند متاسفانه در بسط و گسترش آن ناتوان است؛ گویی داستان از اجزایی از هم گسیخته تشکیل شده که پیرنگی کم رمق آنها را به هم وصل میکند. نویسنده در ادامه داستان مانند ناخدایی که بی نقشه دل به دریا زده است از جزیرهای به جزیرهای دیگر سرگردان راه میپیماید بدون اینکه دغدغه این را داشته باشد که گروهی خواننده مسافر این کشتی هستند، گاه از مشکلات کارگاه، زمانی از اعتراضات دانشجویی، معلق شدن از کار و بخشی از زندگی مبهم کودکیاش قصه ساز میکند. در این وادی هر چه جلوتر میرود این گسیختگی نمایانتر میشود و به جای اینکه گرهای باز شود، ماجراهایی نقل میشود که دغدغه کشفشان چندان در خواننده ایجاد نشده است. برخی شخصیتها چون سایهای بر دیوار روایت میگذرند و محو میشوند و بعضی دیگر چون نسیمی از سر برگها میگذرد و جز خس و خاشاک چیزی را جابهجا نمی کند.
«آلما» ظرفیت آن را داشت که با طرحی منسجم و حساب شده در قالب رمانی حجیم خواننده را دنبال خود بکشد ولی انگار از سر بیحوصلگی بدون زمینهسازیهای مناسب و پرداخت از سر صبر، تومار آن به یکباره برچیده میشود و به سرانجام رساندن ماجراها همانند پایان سریالهای تلویزیونی همه را در چند جمله عاقبت بهخیر میکند؛ آرمان نوازنده سرخورده سر از ارکسترهای بین المللی در میآورد، استاد غوغاسالار با اتهام فساد اخلاقی سرجایش مینشیند و زن ستمکار، آمرزیده از دنیا میرود.
میثم نبی در این اثر مانند کارگردانی قدرتمند ظاهر شده که فیلمنامهای کم توان را به تصویر در میآورد؛ در حالی که با تواناییهایش در «آلما» نشان داده ذاتاً نویسنده است؛ نویسندهای که اگر بر وسوسههایش به نفع ساختار رمان، غلبه کند خواهد توانست رمانهایی ماندگار خلق کند.