اعظم آیتی (روزنامه فرهیختگان): همیشه آن سوی کلمات چیزی پنهان است. یک خیال که از دل اولین برداشت بیرون آمده و تو را وادار میکند بخواهی تا بیشتر بدانی. «خانه کاغذی» انتخاب خوبی است برای یک روز بیادعا. بیوزنی کتاب، آدم را به وجد میآورد. اول نگاهی به صفحه آخر و هجوم این میل که آیا میشود همه کتاب را بیوقفه خواند؟! یادآور لذتی که سالهاست تکرار نشده است. میخوانی؛ جمله اول از پاراگراف دوم آدم را درگیر میکند. کتابها سرنوشت مردم را تغییر میدهند و تو دلت هوای همه کتابهایی را میکند که در سطرهای بعدی نام برده شدهاند.
بعضیها را خواندهای و بعضیها را نه. کتابهای خوانده را کجا گذاشتهای؟ کتابها، تاریخچهشان را در ذهنت جستوجو میکنند. چند لحظه تامل میکنی. نفس عمیقی میکشی. از جستوجوی دنیای شخصی، خودت را رها میکنی و صفحه را ورق میزنی. در صفحه بعد بار دیگر امیلی دیکنسون معطلات میکند. چقدر دوست داری کتابهایی را که تو را مدام به خودت رجوع میدهند. هیچ قایقی چون کتاب، ما را با خود به سرزمینها نمیبرند. این قطعه کوتاه را به یاد میآوری و دلت ناخواسته هوس سفر میکند. یعنی با این کتاب هم میشود سفر کرد؟ داستان با مرگ شروع میشود. مرگ نهایت است. رکود است. یک خلاء بدون بازیافت است. تجربه نیست. زبان تکلم ندارد. خودش را نشان نمیدهد و تا حد نیست، عقب نشسته است. کمی دلخورانه به کلمات نگاه میکنی. این شروع میتواند به تکرار برسد. میتواند نسخه مشابهی باشد با چیزی که پیش از این خواندهای، اما کمی سماجت لازم است، فقط چند صفحه دیگر؛ و بعد، کتاب کوچک برایت بزرگ میشود. از دلِ کتاب، کتابی خود را نشانت میدهد و ابهام خود را در خالصترین جملات یک تقدیمنامه به رخ میکشاند: ببخشید که قدری بدجنسی به خرج دادم. همانطور که از اول برایت گفتم تو هرگز کاری انجام نمیدهی که مرا شگفتزده کند. اما داستان چیز دیگری میگوید. داستان بهشدت شگفتزدهات میکند. کتاب تو را از یک سوی دنیا به آن سوی دیگر دنیا میکشاند تا آدمی را پیدا کنی که فراتر از محیط، سرزمین خودش را خلق کرده است و حتی فارغ از محدوده اکنون، به تداعی و سیر و سیاحت در زمان مشغول است. آدمی مگر چیست به جز اندیشه، و این اندیشه نشانههایی مکتوب به قدمت بیست قرن دارد. سر از حراجیها در میآوری و میبینی که کتابهای نایاب چگونه گردآوری میشوند. کتابهایی که خوانده میشوند. نقد میشوند و بعد در شکل سرمایه، نیاز به طبقهبندی و حفاظت پیدا میکنند. دنیای بزرگ برای بقا به بخش مشخصی از ذهن، زمان، فضا و توانایی تکیه میکند. و این مساله باعث سرگردانی آدمی میشود که 20 هزار جلد کتاب دارد، اما از ترس صدمه دیدن و تباهشدنشان قادر به بخشش گنجینه خود نیست. هیچ نهاد علمی، تخصصی، دولتی قابلیت حفاظت از این سرمایه را ندارد. پس خودش دست به کار میشود. قدم اول تهیه یک نمایه از همه آن کتابهاست. باید تعادل را برقرار کند. تعادل موضوعات، معناها، سبکهای نگارش. کشف تشابهات و تضادها. ابداع شیوهای تازه در ارائه کتابها. یک کتاب را باید زیر نور شمع خواند و کتاب دیگری را همگام با طنین موسیقی واگنر.
باید به هر کتاب شخصیتی جان دار بخشید تا با خواندنش لذتی منحصربهفرد را تجربه کرد. باید یک نظم عاشقانه باشد تا شما را به بعد تازهای از کتاب بکشاند. حتی ترکیب جملات هم چهره ساحرهای به خود میگیرد که در ظاهر هم جزئیات فریبندهای را نمایان میکند. داستان اما به اینها خلاصه نمیماند که هر کتابی آدمهایی دارد و این آدمها راه خودشان را میروند. آدمهای خانه کاغذی گاهی دنیای باشکوهی دارند و گاهی در همین عظمت بهشدت احساس خفگی و نقصان میکنند. گاهی خود را در پیوستگی با هر آنچه که از انسان مانده است معنا میکنند و گاه حتی از خود میگریزند. آدمهایی که بخشی از خود را به آب میاندازند و بار دیگر در سرچشمه باز میجویند. به گمانم این کتاب را باید بارها خواند و لابهلای صفحههایش خود را نفس کشید و اشتیاق مهجورانه انسانهایی را حس کرد که برای حفظ یک کتاب باید پنهانکاری میکردند. گاهی خواندن و دانستن خطایی نابخشودنی بوده است. حالا حکومتها عوض شدهاند، نگرشها تغییر کرده است، کتاب آزاد است و فرصتی برای انتخاب پدید آمده است. خانه کاغذی قصه همین انتخابهاست. هزاران کتاب، تک به تک برگزیده میشوند تا جاهطلبی پرهیجان انسانی را نشانمان بدهند. انبوه اما همیشه با خودش تاریکی میآورد و در تاریکی آدم سردرگم میماند. تنها راه خلاص، نمایهسازی است. آدم قصه، این مرحله را هم پشتسر میگذارد. آنچه برای دیگران سطحی، گزافه و گنگ و مات است برای او رهایی از یک آشوب ذهنی است. اما یک حادثه کوچک در راه است؛ فهرستها از دست میروند، کدها از دست میروند، همه آن نشانههای اطمینانبخش از دست میروند، و بار دیگر کتابها، جدا از هم به انبوهی از تکها بدل میشوند. یک ارتباط هماهنگکننده گسسته شده است. چطور میشود از نو آغاز کرد؟ چطور میشود یگانگی پیشین را بازگرداند؟ آتش همه چیز را سوزانده است. آب همه چیز را بیرنگ کرده است. و آدم خود را میان یک آوار میبیند. بازسازی دوباره سخت است. اینجاست که باید تصمیم دیگری گرفت. کتابها خانه میخواهند. او خانه میخواهد. تمام سالها به دنبال حلقه اتصال میگشته است؛ کشف و درک بسیاری از تشابهاتی که فردی است، که فقط مال اوست. ذهن هر انسان ملات خودش را میسازد تا این را کنار آن بنشاند. تا یک مجموعه را برای خودش قابل دسترستر کند، حتی اگر مساله احاطه شدن در میان باشد و ترس از همین احاطه شدن خارج از کنترل شود و انسان را وادار به حذف یا تخریب کند. همیشه نباید به دنبال کشف نیمهتاریک اشیا بود زیرا مرز سایه مرز مشخصی نیست. کتاب «خانه کاغذی» داستان کوچک دیگری را نیز برایمان تعریف میکند: زن قصه، به انتظار بازگردانده شدن کتابی است که به سادگی میتواند آن را از نزدیکترین کتابخانه به امانت بگیرد یا از کتابفروشی محله بخرد. آیا این درخواست صرفا برای به یاد انداختن نیست؟! مروری اجباری بخشی از آنچه روی داده است؟! و تکرار آن حد از شناخت که قادر به حدس حوادث پیش روست؟! باید کتاب را خواند.
خانه کاغذی، کارلوس ماریا دومینگوئز، ترجمه شقایق قندهاری، نشر آموت، بهار 1393 .