مهشیدسادات فهیم: مهسا ملکمرزبان فارغالتحصیل رشته مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه آزاد است. وی ترجمه را با همکاری با مطبوعات از جمله هفتهنامه «مهر» و روزنامه «زن» شروع کرد و در 1376 نخستین کتابش به نام «فانی و الکساندر» نوشته «اینگمار برگمن» در مجموعه «صد سال سینما و صد فیلمنامه» نشر «نی» منتشر شد. از ترجمههای او میتوان «بخور و نمیر» و «سفر در اتاق تحریر» پل استر را نام برد. از «مهسا ملکمرزبان» مترجم کتاب «بودن»، پیش از این کتاب «خرید قلاب ماهیگیری برای پدربزرگ» نوشته «گائو زینگجیان» (برنده جایزه نوبل) در نشر آموت منتشر شده است.
بین فعالیتهایتان از اجرا گرفته تا شعر و ترجمه کدام را جدیتر پیگیری میکنید؟ و نقطهی اشتراک آنها چیست؟
ترجمه برایم خیلی حرفهایتر از سایر حوزههاست. هم اجرا، هم برنامه سازی در تلویزیون همپایه و همسن کار ترجمهام هست. شاید ترجمه با سه یا چهار سال فاصله جلوتر باشد؛ چون تحصیلاتم نیز در این زمینه بوده است و دوستش داشتهام. هرگاه که بخواهم به چیزی پناه ببرم یکی از آنها حتماً ترجمه است. چون نمیشود فقط با ترجمه به تمام خواستههایم برسم فعالیتهای دیگری هم دارم. ترجمه بسیار زمانبر است و کند پیش میرود تا کتابی را انتخاب و ترجمه کنم و بعد از آن تا مراحل فنی نشر طی شود بین یک تا یک سال و نیم طول میکشد. از این روست که فعالیتهای دیگری هم دارم که البته تمامی آنها در حوزهی فرهنگ و هنر است.
شعر از دلمشغولیهایم است و داستانِ کوتاه هم همینطور که در ضمیمه روزنامهی اعتماد؛ کرگدن منتشر میشود. تمام این کارهایی که انجام میدهم؛ خواستگاه و اشتراکشان ادبیات است و هنر.
از انتخاب «بودن» برایمان بگویید!
زمانی که کتاب را برای ترجمه انتخاب کردم حس کردم چهقدر جای چنین کتابی در جامعهی انسانی خالی است، نه فقط در ایران بلکه در هر جامعهای لازم است که افراد این کتاب را بخوانند. این یک خلا بشری است و تمام جوامع به این تفکر احتیاج دارند؛ تفکری که ریشه در اندیشههای بشری و ارزشهای فراموش شدهی انسانی دارد. این تفکرات نابود نشدهاند اما سالهاست که ساییده شدهاند و شاید کسی آنها را نبیند و یا به آنها اهمیت ندهد.
عمق مفاهیمی که در داستانِ «بودن» آورده شده است را در مقایسه با شخصیت به ظاهر سادهی چنس چهطور تفسیر میکنید؟
کتاب یک اثر چند لایه است و اینکه فقط بخواهیم چنس را از تمام کتاب در نظر بگیریم تا حدودی سادهانگارانه خواهد بود. هر بخش از کتاب را که در نظر بگیرید به رویکرد و جهان بینی تازهای میرسید و در کنار کتاب، اگر فیلم را هم دیده باشید به درک عمق آن بسیار کمک خواهد کرد. این کتاب جهانبینی افراد را عوض میکند، چون موضوع داستان کاملاً ریشهدار است. این مسائل همانقدر که ساده است پیچیده هم هست به زبان دیگر سهل و ممتنع است؛ نمیتوانیم بگوییم فقط شخصیت چنس است که قضاوت میشود؛ تکتک جملات کتاب قابل بررسی و تحلیل است.
بازخورد خوانندهها به چه صورت بوده؟ این ریشهی عمیق را کشف و درک کردهاند؟
روزی که یوسف علیخانی، ناشرِ کتاب داستان را خواند گفت: «عجب کتابِ خوب و عمیقی! شاید از بهترینها باشه که تا الآن منتشر کردم.» اما متأسفانه افرادی هم کتاب را نشاختند، فقط دیدند و با لایههای سطحیاش ارتباط بر قرار کردند. خوانندگانی که با عمق و بطن کتاب ارتباط گرفتهاند لذت بیشتری بردهاند تا آن دسته که فقط قصهی یک باغبان را خواندهاند که شخصیت و ذهن سادهای داشتهاست. وقتی با مخاطبانی که عمق کتاب را درک کرده و به ریشهی اصلی کتاب رسیدهاند صحبت میکنم؛ بهت و حیرتی که چنین اثری ایجاد میکند را در وجودشان میبینم. خود من هم زمانی که کتاب را خواندم متوجه شدم چهقدر چیزهای سادهای میتواند وجود داشته باشد که چنین تأثیرات عمیقی بگذارد و مسائلی را که در زندگی روزمره فراموش کردهایم را به یاد ما بیاورد. جای این اثر به عنوان یک تلنگر کوچک خالی بود.
من تقریباً از زمانی که کتاب منتشر شد هر جا که رفتم یک جلد با خودم بردهام و نشده است کسی زنگ بزند و تشکر نکند. از طرفی هم چون کتاب حجم کمی دارد بالاخره راغب میشوند بخوانندش و وقتی میخوانند متوجه میشوند عجب ماجرایی هست و هرکس به فراخور درکش پیامهای متعدد داستان را درمییابد.
نویسندهی این کتاب آدم بینظیری بوده است و آثاری دارد که متأسفانه در کشور ما شناخته نشده است و امیدوارم با این کتاب اندیشههایش را بخوانند.
پس این مطلب که در صفحه 20 کتاب آمدهاست: «با وجود تمام زندگیای که در آن جریان داشت، باغ حتی در اوج شکوفاییاش گورستان خودش بود.» را میتوان نمونهی خوبی برای بیانِ سهل و ممتنع کاشینسکی بدانیم؟
چنین جملهی به ظاهر سادهای چهقدر معنی دارد و عمق. اینها اندیشههای عمیق بشری است. ما حتی در بیشتر ادیان الهی داریم که «از خاکیم و به خاک بر میگردیم.» و این یکی از موضوعاتیاست که خیلی ظریف در این کتاب با آن رو به رو میشویم. تمام اینها ارزشهای ریشهدار انسانی است که کاشینسکی در این کتاب بیان میکند و مثل نسیمی خنک از کنارش رد میشود. خوانندهای که درکش کند تا مدتها از آن لذت خواهد برد و به خوراک ذهنیاش بدل میشود.
چنس با توجه به نگاه سادهای که دارد در مواجهه با تلویزیون از افکار انسانها حرف میزند و میگوید نمیتوان به افکار انسانها پی برد. این برداشت از چنین شخصیتی کمی عمیق نیست؟
چنس تفاوتها را در تقابل با تلویزیون دیده است. مثلاً رئیس جمهور را که میبیند اولین جملهاش تفاوت ظاهری او است. او همه چیز را بر اساس دیدههایش از تلویزیون در ذهن دارد. در واقعیت هم آدمها به همان کوچکی هستند و این رسانه است که به آنها بال و پر میدهد و از آنها بتهای دست نیافتنی میسازد.
رویکرد رسانهای این کتاب و تأثیر تلویزیون در دهه 70 آمریکا و نگاه چالش برانگیز کاشینسکی جای بررسی دارد. در زمان او رسانه غولی بوده است و تأثیر غیر قابل کنترلی داشته است. این مسخ بیننده در مقابل تلویزیون همان چیزی است که ما در چنس میبینیم. زمانی که منشی به او میگوید پشت تلفن کسی با او کار دارد، در مقابل تلویزیون ایستاده است و مطابق آن ورزش میکند. یا زمانی که پشت دوربین تلویزیون قرار میگیرد. آدمی که بی سواد است و اصلاً در جایگاه گفتوگو شونده نیست میآید و در معرض دید همگان قرار میگیرد و درباره موضوعاتی نظر میدهد که ازآنها بی اطلاع است. او همه چیز را از منظر خودش تعبیر و تفسیر میکند و برای بینندگان عجیب است و قابل توجه. اما به نظر ما که از پشت پرده خبر داریم مضحک میآید.
این موضوع با وجود رشد رسانه هم امروزه وجود دارد و رویکرد سطحی رسانه نسبت به مخاطبان همچنان وجود دارد. کاشینسکی آن زمان رسانه را چنین نقد کرده است و مشخص نیست اگر امروز بود چه چیزهایی میخواست بگوید.
به نظر میرسد نمادپردازی در داستان بودن از عناصر اصلی باشد، اینطور نیست؟
دقیقاً. مفهوم خیلی بیشتر از کلماتی است که آمده و این مهارت نویسنده را نشان میدهد که در 135 صفحه چهقدر توانسته است حرف بزند. حرفی که جنبهی تحمیلی ندارد و در لوای قصهی یک باغبان به آن پرداخته میشود. کاشینسکی با استفاده از شخصیت چنس مسأله طرح میکند و به آنها پاسخ میدهد. در واقع چنس پرسشی است که خودِ پاسخ نیز هست نه کس دیگری و یا چیز دیگری. چنس خودش است و به دنبال جای پا پیدا کردن نیست؛ دیگران هستند که او را در جایگاههای مختلف قرار میدهند. بی نیازی چنس، بی نیازیای است که از طبیعت آموخته است و او به واقع فهمیده است که هر باغی گورستان خودش است. او نا پایداری فصلها را دیده و این را میداند که ریشه اگر ریشهی درستی باشد دوباره رشد میکند و جان تازه میگیرد. اعتقاد به این اندیشه است که باعث میشود او شخصیتی زلال داشته باشد و همانطور که در سکانس آخر فیلم نشان داده میشود در حالی که همه در سمتی مشغول مراسم خاکسپاری هستند او در سوی دیگر دارد روی آب حرکت میکند و میرود.