رمانی است از یوسف علیخانی و چاپ نشر آموت. شاید بتوان هسته اصلی رمان علیخانی را مبارزه با سنتها و باورهای خرافی در لایههای گوناگون حیات اجتماعی جامعه ایران دانست.
یکی از این باورها این بوده است که در زمانهای قدیم چنانچه زنی همسرش را از دست میداده و بیوه میشده است، این زن حتما میبایست با برادر شوهر خود ازدواج کند فارغ از اینکه اصلا حس دوست داشتنی وجود داشته باشد یا خیر! و چنین زنی حق انتخاب دیگری نداشته است.
داستان این کتاب در مورد دختری است به نام خوابیده که پس از مرگ شوهرش، با نام “بزرگ”، مجبور میشود با برادر شوهرش ازدواج کند و برادر شوهر هم میمیرد و مجبور میشود با برادر شوهر بعدی ازدواج کند و همینطور این قضیه تا ۷ برادر ادامه پیدا میکند!
وقایع رمان در روستایی به نام میلک اتفاق میافتد که لوکیشن بسیاری از داستانهای یوسف علیخانی است.
قسمتی از کتاب بیوه کشی:
عزیز بند باز بود. از همان سال اولی که آمدند میلک، بزرگ دیده بود وقتی که عزیز رفته بود برای چایی گذاشتنِ ساعت دهی، کتری را روی دو سنگِ سیاه گذاشته و بعد ناپدید شده بود. بزرگ کم کم نگران شده بود. گله بالای قله بود. به داداش و عطری گفته بود؛ “بیارینشان نزدیکتر. ساعت دهی بخوریم.”
همیشه وقتی عزیز میآمد و چایی را آماده میکرد، صدایشان میکرد. آن روز خبری از او نشده بود. بزرگ، بپر بپر، خودش را از کوه پایین آورده بود. عزیز را ندید اما ریسمانی دید؛ کشیده شده از شاخههای بالای درختِ قیسی به چنارهای نزدیک باغستانان. صدا کرد:
-کدام گوری برفتی؟
عزیز از لای شاخههای درخت قیسی بیرون آمد. بزرگ بسم الله گفت و یا امام زمان!
عزیز پا برداشته بود از ریسمان بیاید جلو.
-بیا پایین!
عزیز چوبدستیاش را افقی گرفته بود توی دستش و با تعادل پا گذاشته بود روی ریسمان.
بزرگ مانده بود داداش و عطری را صدا بزند یا مراقب باشد اگر عزیز افتاد، بگیردش. عزیز به وسط ریسمان رسیده بود.
داداش آب دهانش را قورت داد و گفت: قبلا هم برفته بود البت.
-کی؟کجا؟
-تو ره نگفته بودیم. هر وقت برفتی میلک.
بزرگ با تعجب به عزیز نگاه کرده بود. چوب تعادلش به هم خورد.
عزیز تعادلش به هم خورد. بزرگ، درختها را دید که حالا از ریشه در بیایند و عزیز با سر بیفتد روی سنگلاخِ گله خوابان.
عزیز به خودش آمد و در حالی که پیشِ پایش را نگاه میکرد، از ریسمان رد شد و بعد تنه درختِ چنار را گرفت و پا گذاشت به سرشاخههایش و آمد زمین.
بزرگ، سیلی محکمی توی گوش عزیز زده بود. عزیز چشمانش برق زده و اشک جمع شده بود توی نی نی چشمانِ بزرگ که هم خوشش شده بود و هم ترس خورده، برادر را نگاه میکرد و دوست نداشت حتی خاری به پای برادر برود چه برسد به اینکه از بالای بلندی بیفتد و درد توی چهار ستون بدنش راه پیدا کند.
-نگویی بیفتی و هزار سال بدنامی بگذاری برایم.
-حالا که نیفتادم.
-با آخری باشد که خَرخَری کار بکنی.
عزیز دیگر تا وقتی بزرگ زنده بود، ریسمان نبست اما درست از فردای خاک کردنِ بزرگ بود که عزیز، ریسمان به دست از بالای سنگ قبر بزرگ بلند شد و تنهی درختِ تادانه را گرفت و بالا رفت. کسی هم اگر آن اطراف بود فقط به قژقژ سارها گوش سپرده بود تا ریسمان بستن عزیز به شاخههای تادانه درخت و بعد آمدن پایین و رساندن آن سرِ دیگر ریسمان به توت دارهای حیاط مسجد. ریسمان هیچ وقت از درختها باز نشد؛ زمستانها هم ریسمان بالای درختها دیده میشد؛ البته کسی ندیده بود عزیز از روی ریسمانها راه برود اما مردماند و نشخوارشان کلمه که یکی که از دهانش کلمهای در برود، دیگر نتواند ریسمانِ دروغش را جمع کند. گفته بودند: عزیز از آن تاریخ به بعد روی زمین راه نرفت!
خوابیده خانم شنیده بود عزیز بندبازی میکند. حضرتقلی گفته بود: معلوم نی به کی برفته؟
قشنگ خانم هم خوشحال شده بود از شنیدن این خبر و هم دلش شور افتاده بود.
-نکن پسر! کار یک دفعه بشود.
عزیز خندیده بود فقط.
خوابیده خانم اما یک بار بند بازی عزیز را دید؛ آن هم در عروسی مرصع با جهانگیر.
خبر پیچیده بود که اژدر بیامده برای عروسیِ خواهرش.
رفت و آمدی بین خانواده حضرتقلی با خانواده کاس آقا و صدگل نبود اما خوابیده برای “مَن و مشِ روزگار” هم شده، سری به خالهاش صدگل زد.
-به مبارکی!
-انشاءالله عروسیِ عجب ناز.