«بالاخره دارم دوباره مینویسم، چون اتفاقات زیادی در شرف وقوع است»
مرضیه خدادادگان
کتاب «پنیر هلندی» با عنوان اصلی «kass» یکی از معروفترین کتابهای ویللم الشات است.
از نگاه منتقدین پنیر هلندی ثمثیلی کامل از «نظریه ازخودبیگانگی مارکسیستی» و «شکستهای خردهبورژوازی» است.
داستانِ پنیر هلندی به بخشی از زندگی فرانس لارمانس، کارمند (کارمند اداری) شرکت عمومی دریایی و کشتیسازی در آنتورپ میپردازد؛ لارمانسِ پنجاه سالهای که به مدت سی سال به عنوان یک کارمند رده پایینِ ماهر و سختکوش به شرکت خدمت کرده اما از زندگیِ کاریِ خود راضی نیست.
داستانِ غمانگیزِ مردی که در سال ۱۹۳۳ در آنتورپ بلژیک زندگی می کند، مادرش را از دست می دهد و دچار بحرانِ میانسالی میشود.
«مارکس» ازخودبیگانگی را حالتی توصیف میکند که افراد به دلیل زندگی در جامعهای متشکل از طبقاتِ اجتماعیِ مختلف و همچنین قرارگیری در طبقهای با عنوان کارگر، از طبیعت انسانی خود احساس دوری یا بیگانگی میکنند. بر اساس این نظریه در نظام سرمایهداری، کارگر توان تعیین زندگی و سرنوشت خود را از دست داده و حق اختیار و تصمیمگیری برای همیشه از (ناخودآگاه) او سلب میشود، به نحوی که این حالت بر تعیین شخصیت برآمده از اعمالش، طریقهی ارتباط او با افراد پیرامونش و همچنین سهیم دانستن خود در خدمات و محصولات حاصل از دسترنجش اثر میگذارد(ویکیپدیا). چنین دیدگاهی به ستون اصلی داستان پنیرهلندی تبدیل شده و نه تنها یکی از تمهای اصلی داستان است، بلکه شاید مهمترین دلیلی باشد که ویللم الشات به خاطر آن چنین داستانی را نوشته است.
داستان پنیر هلندی که به شیوه اول شخص و از دید یک شخصیت به نام لارمانس روایت میشود، سعی میکند نظریهی ازخودبیگانگی اجتماعی را در قامت یک انسان به نمایش بگذارد. تصویری واقع گرایانه از زندگیِ روزمرهی کارمندان خردهپا (خردهبورژواها) که زندگی خود را رو به وخامت میبینند، افرادی که در بی اهمیتی و گمنامی گم و همچون لارمانس دچار از خودبیگانگی اجتماعی میشوند. صحبتها، تفکرات و اقدامات لارمانس همان چیزهایی هستند که به عقیدهی الشات در یک شخصیتِ ازخودبیگانه وجود خواهد داشت.
شخصیتی نادان، ساده لوح و سطحی که نه تنها برای دنیای تجارت ساخته نشده، بلکه در انجام این امر فاقد صلابت، مهارت و زیرکی لازم است. او در اغلبِ مواقع حرصِ مخاطب را در میآورد اما غیرقابل دوست داشتن هم نیست چراکه در اعماق وجودش انسان خوبیست و نیتهای خوبی دارد.
این شخصیت در کل داستان نمایندهی تمام عیارِ خردهبورژواها است. خردهبورژوایی که به دلیل شرایطِ موجود در جامعهی آن زمان در باتلاقِ پوچی و روزمرگی دست و پا میزند. کسی که در کل مسیر زندگی پنجاه سالهاش حتی یک دوست صمیمی ندارد و عمده روابط روزانهاش محدود به بودن در کنار اعضای خانواده میشود. شخصیتی که هم نسبت به جایگاه اجتماعیاش و هم نسبت به مفهوم خانواده درگیر نوعی دوگانگیست. مرگ مادر برای او چندان اهمیتی ندارد اما با این حال زمانی که برای خانه و در حقیقت دفتر کارش خط تلفن وصل میکند از حسرت نبودِ مادرش میگوید و آرزو میکند کاش یکبار دیده بود که مادرش دارد به جایی تلفن میکند؛ در لحظاتی که متوجه میشود در کار تجارت پنیر با شکست مواجه شده است ناگهان یاد مادرش میافتد و میگوید: «شانس آوردهام او اینجا نیست تا شاهد این فاجعه باشد. اگر بود، قبل از اینکه شروع به پنبهزنی کند، با دل خوش از من دوهزار پنیر میخرید تا اینطور رنج نکشم.»
همسرش را یکی از بهترین همسرها و البته مادری نمونه توصیف میکند، اما در عینِ حال اعتراف میکند که هر وقت دچار احساس حقارت اجتماعی میشود برای تسکین خودش روشی را پیش میگیرد که منجر به ناراحتی و درآوردن اشک همسرش شود؛ همسری که در طول داستان میبینیم نسبت به لارمانس از درایت بیشتری در ادارهی امور برخوردار است. با پیشنهاد فان اسخونبکه(دوست برادرش) وارد دنیای تجارت میشود اما به جای تمرکز بر پیشبرد اهدافش در دنیای تجارت، درگیرِ وقایع جانبی و تجهیزِ اتاق کارش میشود (خرید میز دستِ دوم، ماشین تحریر، خط تلفن و...).
داستان پنیر هلندی یکی از تکاندهنده ترین شروعها را دارد. «بالاخره دارم دوباره مینویسم، چون اتفاقات زیادی در شرف وقوع است، البته به لطف آقای فان اسخونبکه. باید اعلام کنم که مادرم درگذشته است.» دو فصلِ آغازین کتاب را میتوان نمایندهی درونمایهی اصلیِ داستان دانست. داستان در دو فصل اول به مرگ مادر میپردازد و در انتها بعد از اینکه لارمانس میتواند خودش را پیدا و قدر ارزشهای وجودی خودش را بداند در قبرستان و با پیدا کردن مزار والدین (و با تاکید مادر) به انتها نزدیک و در کنار اعضای خانوادهی چهار نفرهاش به پایان میرسد.
اگر سنگبنای داستان را اینگونه در نظر بگیریم که با شخصیتی مواجه هستیم که دچار از خودبیگانگی اجتماعیست، مادر نماد اصالت و ارزشهای درونی و معنای زندگی است. همان چیزی که در ابتدای داستان با مرگ نمادین مادر در لارمانس به ابراز میرسد و در پایان با بازگشت به مادر و اصل و هویتِ فردی و معنای زندگی، در لارمانسی که دچار بحران میانسالیست به پایان میرسد. مادری که خود دچار بیماری آلزایمر است و هیچ چیز و هیچ کس را به یاد نمیآورد جز وام مسکن یکی از خانههایش که هنوز پرداخت نشده است. البته که الشات داستان را با خوشبینیِ کامل به انتها نمیرساند و در همان مسیر رسیدن به قبرستان میبینیم که باز لارمانس قصهی ما دستمایه سودجویی شخص گلفروش قرار گرفته و با دسته گل بزرگی به قبرستان میرود که خودش آن را اینگونه توصیف میکند: «این دسته گل عظیم مرا بیشتر از آن مجسمهی گچی یوسف مضحک کرده است. هیچ کس چنین دسته گلی نمیخرد و معلوم است که آن را به من قالب کردهاند، بنابراین یک تاکسی میگیرم.»
در قبرستان هم بعد از کلی جستجو گلهای داوودی را زنی بر روی قبرها میچیند که میتواند نمادی از مرگ، روی دیگر سکهی زندگی که با حضورش به مفهومِ واقعی زندگی معنا میبخشد، باشد. همان چیزی که لارمانس هنوز به شکل تمام و کمال به آن دست نیافتهاست؛ کسی که هنوز هم به نوعی در زندگی و دنیای کوچک خودش گرفتار است و تنها چشماندازش از آینده بازگشت به شرکت کشتیرانی و جامعهی کوچک همکاران و خانواده است.