نومبکو مایکی، دختر سیاهپوست و نابغهی ریاضیات، در یکی از فقیرترین محلات آفریقای جنوبی زندگی میکند. دست تقدیر قهرمان داستان را ابتدا به یک مرکز تحقیقات اتمی میکشاند و پس از آن در حالی که ماموران سازمانهای جاسوسی او را تعقیب میکنند، نومبکو همراه با یک بمب اتمی روانهی سوئد میشود. در ادامه شخصیتهای دیگری به این داستان اضافه میشوند و حوادث پیدرپی طرح داستان را پیچیدهتر میکنند.
یوناس یوناسون سوئدی پیش از شروع کار نویسندگی مدتها در روزنامهها به کار نویسندگی مشغول بود. نخستین و مشهورترین اثر او « پیرمرد صد سالهای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد» در سال ۲۰۰۹ برای او شهرت بسیاری را به همراه آورد. این اثر تاکنون به دهها زبان ترجمه شده و در زمرهی آثار پرفروش است. یوناسون دومین اثر خود با عنوان «بیسوادی که شمردن بلد بود» را در سال ۲۰۱۳ نوشت. در ترجمهی انگلیسی این عنوان به «دختری که پادشاه سوئد را نجات داد» تغییر یافت.
قسمت هایی از کتاب:
مهندس هر چه تلاش می کرد ریاضیات توی کله اش نمی رفت. یا علوم دیگر. با این وجود خوشبختانه در دانشگاه همیشه نمرات بالا می گرفت. پدر مهندس یکی از خیرینی بود که بیشترین کمک مالی را به دانشگاه محل تحصیل پسرش می کرد.
مهندس می دانست که لازم نیست آدم همه چیز را درباره ی همه چیز بداند. با داشتن نمرات خوب و یک پدر گردن کلفت، هر آدمی می توانست خود را به مراتب بالا برساند. در این راه نهایت سوء استفاده از توانایی های دیگران هم اصل مهمی است. اما این بار مهندس برای حفظ شغلش واقعاً مجبور بود کاری انجام دهد. خُب، نه این که خودش باید کاری انجام می داد. منظور متخصصان و محققانی است که استخدام کرده بود و اکنون هم همان افراد روز و شب کار می کردند و کارشان به پای مهندس نوشته می شد.
( صفحه 79)
هولگر یک گفت: " لابد فکر کردی من در بعضی مسائل تغییر عقیده داده ام؟ "
نومبکو باز سکوت کرد و هولگر دو گفت: "این تنها فکری است که به ذهن آدم خطور می کند."
نه، هولگر یک اصلا با این حرف موافق نبود. پدر او با یک پادشاه دیگر و در دورانی دیگر وارد جنگ شده بود. از آن زمان تاکنون جامعه از همه نظر دستخوش تغییر و رشد شده بود. هر دوران هم راه حل های خاص خودش را می طلبید، درست است؟
هولگر دو گفت که برادرش حالا بیشتر از گذشته مزخرف می گوید و احتمالاً حالا هم حتی نمی فهمد این حرفش چه معنای سنگینی دارد.
"ولی لطفاً ادامه بده. واقعا مشتاقم باقی حرف هایت را هم بشنوم."
خُب، بعد از سال دو هزار سرعت همه چیز بی نهایت زیاد شده بود: اتومبیل ها، هواپیماها، اینترنت و همه ی چیزهای دیگر! پس انسان ها به چیزی ثابت و استوار و مطمئن نیاز داشتند.
" مثلاً یک پادشاه؟ "
هولگر یک گفت بله، مثلاً یک پادشاه. بالاخره هیچی که نباشد سلطنت موضوعی هزار ساله است در حالی که پهنای باند زیاد اینترنت کمتر از یک دهه عمر داشت.
هولگر دو پرسید: " حالا پهنای باند اینترنت چه ربطی به سلطنت دارد؟ "
اما پاسخی دریافت نکرد.
( صفحه 566)
هولگر یک بدون این که روحش از ماجرا خبر داشته باشد ناگهان متوجه شد پشت تریبونی ایستاده است و روبرویش حدود پنجاه نفر نشسته اند.
پرفسور بِرنِر به زبان انگلیسی سخنرانی آغاز جلسه را شروع کرد و چون جملاتش هم سخت و هم قُلمبه سُلمبه بودند هولگر یک نتوانست حرف هایش را بفهمد. ظاهراً قرار بود او درباره ی فواید انفجار بمب اتمی صحبت کند. چرا؟ خود هولگر هم نمی دانست.
اما با وجود این که زبان انگلیسی هولگر یک خوب نبود، از این که چنین فرصتی به دست آمده بود خوشحال بود. به هر حال این که هولگر یک چه می گفت چندان اهمیتی نداشت. مهم این بود که منظورش چیست.
در زمان های برداشت محصول سیب زمینی هولگر یک وقت زیادی برای رویابافی داشت و در همین رویابافی ها به این نتیجه رسیده بود که بهترین کار این است که خاندان سلطنتی سوئد را به حیات وحش لاپلند تبعید کنند و اگر تمام اعضای خاندان سلطنتی حاضر نشدند استعفا دهند بمب اتم را همان جا منفجر کنند. با چنین حرکتی غبار ناشی از سمی ناشی از انفجار هم به مردم بی گناه آسیبی نمی زد و هم در مجموع کمترین خسارت به بار می آمد. به علاوه افزایش احتمالی دما که بر اثر انفجار بمب اتم به وجود می آمد به نفع طبیعت بود چون آن بالا نزدیک قطب هوا خیلی خیلی سرد بود.
( صفحه 419)