یادداشت‌های یک کتابفروش (11)

پدربزرگ و مادربزرگ از يك‌طرف داشتند براي خودشان كتاب مي‌خريدند. از يك‌طرف دخترها و از يك‌طرف هم نوه‌ها؛ يك‌باره احساس كردم كتابفروشي چه شلوغ شد ها!

مشغول يادداشت‌هاي خودم بودم كه ديدم دختر سيزده ساله‌اي پرسيد «چه كتابي مناسب من هست؟»

اول كتاب‌هاي عاشقانه‌ي نشر افق را نشان‌شان دادم و بعد هم كتاب‌هاي آذرباد و بعد هم كلاسيك‌هاي نشر آموت و البته كتاب «رز گمشده» و «خدمتكار و پروفسور» و «ايراندخت» و «دخترها در جنگ».

به حال خودشان رهاي‌شان كردم و باز برگشتم سر يادداشت خودم.

مشغول كار خودم بودم كه مادربزرگ‌جان با كتاب‌ها و بازي فكري «نردبان يعقوب» آمد پاي دخل. شروع كردم به حساب كتاب كردن كه خانم گفت «نمي‌شود تنها آمد و اين جاي پاك و پرنور نشست و كتاب خواند؟»

گفتم «با افتخار. چرا كه نه.»

گفت «از فالوورهاي اينستاگرام‌تون هستم.»

گفتم «قدم‌رنجه كردين.»

گفت «دنبال‌تان مي‌كنم و دوست داشتم يه بار هم شده بيايم.»

گفتم «چرا يه بار؟ مگر نزديك نيستيد؟»

گفت «نه. از تهرانپارس مي‌آيم.»

ناخودآگاه به احترام‌اش از جا بلند شدم. دستام مور مور شد. اشك توي چشمام جمع شد. مردي كه كنارش ايستاده بود، لبخند رضايت‌بخشي زد. گفتم «دورتون بگردم! اين‌همه راه تا اينجا؟ فقط براي كتاب؟»

گفت «بايد بمانيد. بمانيد حتما!»

الان تن‌لرزه دارم. كلمه پيدا نمي‌كنم. از تيناخانم خواهش كردم ازشون عكس بگيرد.

شما جاي من بوديد چي مي‌گفتيد بهشون؟

https://www.instagram.com/p/BvlRLnqnzrR/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ftu3jwg6xg

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو