توی راه به ایرنا گفتم «همین جوریاش هم کسی نمیاد #کتابفروشی و حالا هم که باران میاد و دیگه باید تا آخروقت، بنشینیم چشمانتظار.»
ایرنا گفت «البته یک عده هم هستند که برای فرار از باران پیشتون میآیند.»
مدتهاست درد کمرم زده به پهلوی راستم و خیلی توان گفتگو ندارم. چیزی نگفتم. نگفتم که «گریخته از باران، فقط سرپناه میخواهد و کلمهها را نمیبیند.»
تا رسیدم به کتابفروشی، جیمانجان آماده بود که با ایرنا به خانهی مامانجون بروند.