صبح كلهی سحر بلند شدم؛ البته كلهی سحر ما عرفا كه میشه نه حدودا!
شروع كردم به شستن قابلمه و بشقاب و ليوان و استكان و عمدا با صدای لب و لوچهشون كه به سينک دستشویی میخورد، كاری داشتم. میخواستم با اين سر و صدایی كه ايجاد میكردم، منصورخان و حميدخان را بيدار كنم؛ برادرانم را.
حميدخان گفته بود تا ساعت ده باهاش كاری نداشته باشيم و بعدش بلند میشود و میرود برای جمع كردن كتابهای مانده در غرفهی نشر آموت در نمايشگاه كتاب تهران.
منصورخان هم ديروز وقت مرخصیاش از محل كارش در قزوين تمام شده بود اما گفتم لطفا بمان! بمان و با حميدخان برو جمع كن كتابها را، و برسانيد به انبار و بعد برو سراغ كار خودت.
القصه اين كه وقتی ديدم اينها بلندشدنی نيستند، رفتم بالای سرشان و رسما بيدارشان كردم و راهی شدند.
بعد هم خودم رفتم سراغ كارهای بانكی، و سری به پخش ققنوس زدم، و آن وقت رسيدم به انبار و آمار گرفتم كدامیک از كتابها رو به بركت هستند كه بجنبيم برای تجديد چاپشان. چندتایی هم توی روزهای نمايشگاه بركت شده بودند. ليست برداشتم از همهشان و رفتم انبار.
آرميتا جان پيام داد كه خاما و ما تمامش میكنیم و در پی پایان در كتابفروشی صفر شده. از هر كدامشان يک بسته برداشتم. بهش پيام دادم ببين چی ديگه كم و كسر داريم كه بيارم.
به خودم كه آمدم ديدم، شش تا بسته كتاب و سه تا پلاستيک كتاب و كلی وسيله زير بغلام دارم. گفتم الانه كه داد اسنپ دربيايد. آمدم از كارت بانک شهرم استفاده كنم و كارت بكشم مبلغی را كه گفت: كارت شما منقضی شده است.
خلاصه اين كه بیخيال اسنپ شدم و از تاكسی سرويسهای محلی قديمی گرفتم كه جوری آدم را نقرهداغ میكنند كه وقتی كرايه را بهش دادم، قسم خوردم ديگه شمارهاش را از گوشیام پاک میكنم.
وقتی رسيدم به كتابفروشی، انگاری رسيدم به بهشت. انگاری تک تکتون پشت درخت كتابها و كنار جوی شير و عسل اينجا باشيد، رو به همهتون داد زدم: سلام. من اومدم.
و مهربانجان جواب داد: از اينجا سلام. برگشتی به دنيای خودت.
راستی شما هم جای امن داريد برای خودتون؟
https://www.instagram.com/p/BxFEh99HRUx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=vkw5i0dl330y