تحلیل و بررسی رمان ملت عشق نوشته‌ی الیف شافاک در کانال «نو نوشتِ آموت»

چهل قانون عشق؛ از شک مقدس تا یقین محکم

اسماعیل جلالی

 

۱. محوریت داستانی این اثر براساس ارتباط شمس و مولانا است. در این باره اخیراً نشر ققنوس با مترجم ملت عشق کتاب باب اسرار از احمد امید را منتشر کرده است.

 

۲. به گفته‌ی بسیاری از دوستان دنیادیده و همچنین اخبار رسانه‌ای، مولوی یکی از پرخواننده‌های ده سال اخیر در جهان است. امّا چرا؟ آیا این یک اتفاق ساده است که با تبلیغات ایجاد شده است؟ یا مثلاً تلاش‌های سازمان گردشگری(شاید هم وزارت) ترکیه چنین زمینه‌ای را فراهم آورده است؟

۳. اثر تحقیقی استاد زرین‌کوب با عنوان «پله پله تا ملاقات خدا» دربارۀ چگونگی آشنایی شمس و مولوی و سرنوشت این آشنایی است. همچنین استاد محمدعلی موحد در کتاب «قصّۀ قصّه‌ها» دربارۀ این آشنایی گفته‌اند. یکی از خواندنی‌ترین این روایات این است که شمس بر منبر یا جلسۀ درسی از مولوی وارد شده و شوریده حال و ژنده پوش چیزی می‌پرسد، مولوی نیز می‌گوید: این علم قال است و تو از آن چیزی نمی‌دانی، سپس شمس کتابهای مولوی را برداشته و بر حوض آبی در آن مَدرَس یا مسجد می‌اندازد، همه شاکی می‌شوند، شمس کتابها را خارج می‌کند در حالی که ذره‌ای رطوبت به کاغذ سرایت نکرده است، مولوی که تعجب کرده می‌پرسد چگونه چنین کردی؟ شمس می‌گوید: این علم حال است، تو نمی‌فهمی! و در حالی که از مجلس خارج می‌شود، مولوی را شوریدۀ خود کرده است.

 

۴. خانم شافاک، نویسندۀ ترک‌تبار است که سال‌هاست در فرانسه زیست می‌کند، ادبیّات ترکی که بعد از نوبل پاموک در سال ۲۰۰۶ در جهان و همچنین در ایران رواج بیشتری یافته است، علاوه بر قرابت جغرافیایی و همسایگی، قرابت‌های معنایی و مسئله‌ای و مفهومی نیز با کشور ما دارد، کتاب نام من سرخ و موقرمز پاموک رسماً دربارۀ ایران و تبادل فرهنگی این دو کشور است. ایرانیان البته شاید در سال‌های دور بیشتر با عزیز نسینِ ترک و طنزهای او آشنایی داشتند، ولی امروز ملت عشق علاوه بر پرفروش‌های ترکیه، جزو پرفروش‌های بازار کتاب ما نیز هست.

 

۵. کتاب شامل پنج بخش است و دو خط روایتی را دنبال می‌کند. علاوه بر عناصر اربعه باد، آتش، خاک و آب، بخش خلأ پنج بخش کتاب هستند که خط داستانی زندگی اللا روبینشتاین، زن یهودیِ از مناسک دینی دل‌زده را در کنار خط داستانی آشنایی و ارتباط مولانا و شمس روایت می‌کنند. قاعدتاً خوانندگان این اثر مثل بنده با خواندن این کتاب یاد فرم مرشد و مارگریتا می‌افتند، با این تفاوت که در مرشد و مارگریتا خط داستانی مرشد، سورئال است و در اینجا رئال. 

 

نکتۀ قابل توجه در این نوع فرم و این دو کتاب اینست که در این دو کتاب دو خط داستانی در هم تنیده نیستند، بلکه کاملاً جدا هستند، ولی ارتباط معنایی دارند.

 

۶. دغدغۀ نویسنده نشان دادن جای خالی عشق در زندگی بشر امروز است و در بازنمایی این خلأ به خوبی توانسته نشان دهد که هم سبک زندگی جدید بشر و هم سنّت مناسک محور(در کتاب دین یهودی است، چون هم عزیز زاهارا و هم اللا روبنشتاین یهودی هستند و می‌دانیم که دین یهود هم مثل دین اسلام مناسک محور است) نمی‌توانند نیازهای انسان امروزی را برآورده سازند.

 

۷. روایت داستانی خانم شافاک بر خط تاریخی‌ای بنا شده است که مولوی را عالمی سنّی مذهب معرفی می‌کند، ولی نتوانسته به خوبی جنبه‌های عرفانی مولوی را نمایان سازد، شاید چون اصلاً شناختی نداشته است. این کتاب که چهل قانون عشق است بیشتر در صدد سلوک شمس است تا بیان عرفان مولوی، از همین رو مسئله‌هایی چون نسبت شرع و عرفان یا دین و عرفان و ... فقط در خط داستانی شمس و مولانا در حدّ تک مضراب‌هایی طرح می‌شوند و پاسخ در خور نمی‌یابند.

 

۸. بنابر نظر بیشتر مولوی‌پژوهان، عرفان مولانا عرفان خراسانی است که تفاوت‌های قابل توجّهی با عرفان ابن عربی در سنّت اسلامی دارد، جالب است که فرزندخوانده و شاگرد اصلی ابن عربی، قونوی، صاحب کتاب فُکوک در قونیّه با مولوی دیدار هم داشته است، ولی این دو از هم هیچ تأثیر و تأثری نپذیرفته‌اند. مهم‌ترین تفاوت این دو شاخۀ عرفانی در سنّت اسلامی شاید زبان بیان مشاهدات‌شان باشد، عرفان خراسانی با زبان ادبیّات، نثر ادبی و شعر مشهودات خود را ارائه می‌کند و عرفان ابن عربی با زبان فنّی عرفان نظری که دارای تدقیقات فلسفی و عقلی است. 

 

۹. نکته قابل توجّه در اشعار مولوی نوعی شباهت آن با هزار و یک شب است، داستان‌های تو در تو و مرتبط و متّصل با هم که انگار همدیگر را تکمیل می‌کنند و با دانستن برخی چیزی تازه از برخی دیگر دریافت می‌کنی. تا جایی که یاد دارم کتاب بوطیقای روایت در مثنوی معنوی اثر آقای حمیدرضا توکّلی(اگر حافظه‌ام یار باشد) این سبک مولوی در روایت قصّه‌ها را به خوبی نشان داده است.

 

۱۰. اللا روبنشتاین که برای خانواده خود بالاخص شوهرش هر چه توانسته انجام داده است، ناگهان با مسئلۀ عشقی حادّی از طرف دخترش و خیانت شوهرش مواجه است و بسیار رنجیده می‌شود. به سراغ کاری می‌رود برای باری به هر جهت و خلاصی از این بحران پیش آمده، کار ویرایش کتاب در یک انتشاراتی، کتابی به دستش می‌رسد به نام ملّت عشق از نویسنده‌ای به نام عزیز زاهارا که روایت عشق مولوی و شمس است. او با این کتاب با عزیز زاهارا ارتباط می‌گیرد و در نمونه‌ای امروزین عزیز زاهارا می‌شود شمس اللا روبنشتاین، او که پایبند خانواده بود، خانواده را رها می‌کند و به دنبال عشق می‌رود و در پایان داستان دخترش را نیز به عشق توصیه می‌کند. 

 

من این اثر را با اصل کتاب مقایسه نکرده‌ام و نمی‌دانم چقدر جنبه‌های جنسی در این ارتباط وجود دارد، ولی در داستان ترجمه شده این ارتباطات کاملاً پاک نشان داده شده است، حتّی این پاکی در سلوک قلندریّۀ شمس کامل تو ذوق خواننده می‌زند وقتی غیرت سلوکی شمس باعث مرگ کیمیا می‌شود(اگر اسم کیمیا درست یادم مانده باشد)، ولی بیشتر منتقدان مذهبی همین بخش داستان را دستاویز مخالفت خود می‌دانند، یعنی رها کردن خانواده و رابطه با زاهارا یا به اصطلاح نوعی عشق چند جانبه و جنسی و ویران‌کنندۀ خانواده، در حالی که می‌توان در مقابل نگاه تقویت‌کنندۀ خانواده را در جایی که روبنشتاین به دختر خود توصیه به زندگی عاشقانه می‌کند، دید.

 

فارغ از اینکه به نظرم زندگی روبنشتاین(انسان مدرن یا انسان دینی صرفاً مناسک محور یا ترکیبی از این دو) مثل دین مسیحیّت قرون وسطا می‌ماند، یعنی همان بهتر که فرو ریزد و نابود شود، بنابراین از این منظر اتفاقاً با همان عینک مذهبی این فروپاشی نوعی شروع برای رشد است، مثل شکّ مقدّس که باعث تولید یقین محکم می شود و در برابر یقین پوشالی قد علم می‌کند.

نکته قابل توجه دیگر زندگی عزیز زاهارا است که به واسطۀ عشق از نکبت موادّ مخدّر و زنبارگی نجات یافته است. 

اگر متن ترجمه شده عین متن اصلی باشد به نظرم جنبه‌های آموزنده و مثبت بسیاری دارد.

 

۱۱. در پایان داستان عزیز زاهارا نیز مثل شمس می‌میرد، البته به قتل نمی‌رسد، ولی انگار در این مبنای از عشق مرگ استاد محکی است برای اثبات پاکی این نوع کشش بین دو نفر، انگار استاد باید قربانی شاگرد شود تا حقیقت رخ نماید. 

آیا می‌توان ردّپای کهن الگویی را در این داستان پیدا کرد؟ 

در مرشد و مارگریتا نیز در نهایت مرشد در خط داستان امروزین و حضرت عیسی در خط داستانی دیگر می‌میرند و به قتل می‌رسند.

در داستان شمس و مولانا حسادت و دخالت اطرافیان سبب قتل شمس است و در داستان حضرت عیسی نیز همچنین، امّا مرگ مرشد با مرگ عزیز زاهارا متفاوت است چون فضای داستانی این دو متفاوت است. 

 

۱۲. داستان شمس و مولانا دارای نکات ریز و درشت بسیاری است که شاید به همۀ آنها نشود پرداخت. یکی از نکات مهم داستان توجّه شمس به عنوان یک قلندر به اقشار حاشیه‌نشین و فرودست جامعه و احیای آنها است، آن زن بدکاره که شمس چند بار به دیدنش می‌رود و بدون اینکه بهش دست بزند، امیال و احساسات متعالی درونش را زنده می‌کند و حیاتی دوباره می‌بخشد و بالاخره اسباب رهایی‌اش از منجلاب نفسانیّت را فراهم می‌آورد یا اگر اشتباه نکنم و یادم مانده باشد سلیمان در شراب‌فروشی که باز با تدبیر شمس رهایی می‌یابد و ... . توجه به این فرودستان در حالی از طرف شمس نشان داده می‌شود که مولوی به عنوان مُفتی(فتوا دهنده، صاحب منصب فتوی) و به اصطلاح شیخ شهر از آنان غافل بوده است. 

 

یکی از هیجان‌انگیزترین تعلیق‌های داستان البته برای من و شاید کسانی که می‌خواهند نقش شرع در سلوک شمس را ببینند، جایی است که شمس به مولوی که مفتی شهر است(شما فرض کنید مرجع تقلید زمان ما) می‌گوید برو و از مشروب فروشی مشروب بگیر و بیاور، مولوی واقعاً گیر می‌کند و در نهایت می‌رود و ...

یا آنجایی که ارتباط مولوی با شمس بصورت مقطعی در روابط مولوی با همسرش اختلال ایجاد می‌کند و همسر مولوی دچار شکّ می‌شود و ...

در مجموع کتاب از این جور خرده داستان‌ها کم ندارد و همه جذاب و پر کشش هستند.

 

نکته دیگری که اینجا خوش دارم بگویم اشاره ای است که در خط داستانی مولانا می‌شود، مبنی بر اینکه مولانا همۀ دفاتر مثنوی خود را با حرف «ب» شروع کرده است، اینجا البته از عرفان خراسانی تاکنون چیزی ندیدم، ولی در عرفان ابن‌عربی همچنان که می‌دانید حروف و اعداد و ... همه و همه نشانه هستند. می‌دانید دیگر ابن‌عربی و کلّاً غالب کسانی که در این وادی سلوک می‌کنند آشنا به علوم غریبه هستند. علوم غریبه در کلمۀ «کلّه سرّ» خلاصه شده‌اند، یعنی کیمیا، لیمیا، هیمیا، سیمیا و ریمیا، هر یک از این شاخه‌ها مربوط به نسبتی بین عوالم وجودی هستند و شاخه‌های متعدده دارند.

 

بهترین جایی که بنده می‌دانم این‌ها را توضیح داده است، البته به زبان عمومی، تفسیر آیۀ ۱۰۲ سورۀ بقره از آقای جوادی آملی است، اگر اشتباه نکنم جلد پنجم تفسیر تسنیم می‌شود. علم اعداد و حروف از جمله شاخه‌های سیمیا هستند. 

 

براساس عرفان ابن عربی که در کتاب فتوحات مکیّه توضیح داده است، دو حرف ب و س بین حروف کامل‌ترین هستند، حرف ب حرف کمال در افتتاح و حرف س حرف کمال در اختتام هستند و جالب اینکه تمام سوره‌های قرآن با حرف ب شروع می‌شوند حتی سورۀ توبه که بسم‌الله الرحمن الرحیم ندارد و جالب‌تر اینکه قرآن با حرف س پایان یافته است، البته مبانی و توضیح این علوم بسیار مفصل است که بماند.

 

لازم می دانم یک نکته دیگر را اینجا به اقتضاء ذکر کنم، امروزه علم زبانشناسی در این رابطه پیشرفت‌ها و تحقیقات شگفتی را بدست داده است، سال گذشته دوستی که زبان فرانسوی می‌خواند مقاله ای را از یک زبانشناس فرانسوی توضیح داد که بسیار جالب بود. این پژوهشگر در جدولی از ۱۵ زبان دنیا ۱۰ فحش رکیک را تنظیم کرده بود و دیده بود پربسامدترین حرف در بین این کلمات حرف ک است، او سپس در تحلیلی نشان داده بود حرف ک برون ریز خشم است و چند کلمه غیررکیک که حرف ک با بسامد بالا داشتند را پیشنهاد داده بود تا در وقت عصبانیّت بکار روند(کارکرد رشته‌های دانشگاهی در فرهنگ)

 

 سال گذشته خود من دو کتاب در زمینۀ پزوهش‌های زبانشناسی در قرآن مطالعه کردم که بسیار جالب بود، یکی روابط متنی در قرآن از انتشارات نویسه پارسی و دیگری پیوستاری قرآن از انتشارات پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات. 

اگر دوستان در فضای مجازی کلیپ‌های برنامه کتاب باز با اجرای سروش صحت را دنبال کرده باشند آن توضیح آقای کاکاوند را (اگر اسم آقای کاکاوند را اشتباه نکنم) در مورد بیت حافظ دیده‌اند که می‌گوید 

رشتۀ تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود(در برخی نسخ به جای ساعد دامن است)  

می‌خواهم بگویم از این نکات ظریف در فرهنگ و ادب ما بسیار است که اهل تحقیق باید بهش برسند. 

 

۱۳. داستان شمس و مولانا هم در این کتاب و هم در تاریخ شباهت‌های بسیار با داستان خضر و موسی دارد، البته تفاوت‌های مهمی هم دارد و از کهن الگوی پیر و جوان یا استاد و شاگرد پیروی می‌کند. اگر ۱۲ کهن الگوی پایه در اندیشه یونگ را چنین بدانیم: معصوم، یتیم، جنگجو، حامی، جستجوگر، عاشق، نابودگر، آفرینش‌گر، حاکم، جادوگر، فرزانه و دلقک،

آن وقت باید بگوییم داستان شمس و مولانا از سه کهن الگوی جستجوگر، عاشق و فرزانه می‌تواند پیروی کند. 

 

(برای آشنایی با این کهن الگوها و توضیحات اوّلیّۀ آن‌ها به کتاب «زندگی برازندۀ من» اثر کارول اس.پیرسون و هیو.کی مار، مراجعه کنید. این کتاب چند ترجمه دارد من جمله نشر بنیاد فرهنگ زندگی آن را منتشر کرده است. البته کتب دیگری در این موضوع نیز هست)

البته بد نیست بدانید معمولاً هر داستانی از دو کهن الگو پیروی می‌کند، ولی موارد استثنایی نیز داریم، به علاوۀ اینکه در هر داستانی رگه‌هایی از چند کهن الگو دیده می‌شود.

 

نکته دیگر اینکه افلاطون در رسالۀ ضیافت خود در انواع عشق اشاره دارد که کامل‌ترین نوع عشق، عشق مرد به مرد است، برخی مفسرین همین نکته را نشانۀ هم‌جنس‌گرا بودن افلاطون دانسته‌اند، در حالیکه به راحتی می‌توان براساس کهن الگوهای مختلف نشان دارد که منظور ارتباط استاد و شاگردی و مراد و مریدی بوده است،

البته هم خانم شافاک و هم بولگاکف در بازتولید این کهن الگو یک طرف را زن قرار داده‌اند که جالب است.

 

۱۴. اینکه بعضی ملّت عشق را داستانی عامه‌پسند دانسته‌اند دیگر از آن حرف‌هاست، وقتی استدلالی ارائه نکنی و معیار مشخصی نباشد، هر حرفی می‌توان زد و ... .

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2024© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو