یک بار صبحاش کتک خورده بودم از قاچاقچیان و کپیکاران کتابهای نشر آموت و توی خیابان، بلند بلند، زار زده بودم از تنهاییام و اینکه چرا کسی داد ما را از اینها نمیگیرد و بعد برای گرفتن مجوز اعلام وصول کتابی که تازه از صحافی درآمده بود، رفته بودم وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. کیفام را گرفتند از توی دستگاه رد کردند و بعد پلاستیک کتابهایی را که برای واسپاری و اعلام وصول برده بودم، از دستگاه رد کردند که نکند خدای ناکرده، تیزی همراه برداشته باشیم برای خراش انداختن به صورت نازنین مسوولان این وزارتخانه وزین.
عصبانی شدم و بلند داد زدم «به جای این همه مسخرهبازی، اگر کارمندانتان را یک روز ببرید در خیابان انقلاب راه بروند حتی، دیگر هیچ قاچاقچی و کپیکاری جرات نخواهد کرد خلاف کند.»
که لابد بهم خندیدند که «برو بابا! خدا روزیات رو جای دیگه حواله بده!»
و رفتم توی لاک خودم و هرگز نه از کسی شکایت کردم و نه کسی را نفرین کردم و تنها لال شدم.
امروز ساعت پنج صبح نوبت آموزش شنا داشتم. آخرین جلسهام بود و کمی منگ بودم. در خیابانهای خلوت آن وقت صبح، چیزی که حواسام را به خودش جلب کرد، تابلوها و بنرهای بسیار زیاد از شهید این روزها بود سر هر گذری و روی هر پل عابر پیادهای و ووو
شهید را خیلی نمیشناسم جز یک باری که به سرم زده بود به عنوان نویسنده، بروم به سوریه. حتی یادم هست وقتی در گفتگو با خبرگزاری مهر این موضوع از دهانم پرید و حمیدخان نورشمسی، این موضوع را تیتر کرد، تا مدتها لگد میخوردم از این و آن که ... مذهبیها میگفتند دارد ادا درمیآورد و غیرمذهبیها میگفتند معلوم است طرف سهم میخواهد.
میدانستم مرد جنگیدن نیستم که خون ببینم حالم بد میشود اما نویسنده هستم و نویسنده باید خطر کند و به دل ماجرا برود. «ماریو بارگاس یوسا» پیش چشمام بود و «خوان رولفو». که یوسا وقت جنگ عراق، بی خبر آمد برای دیدن ماجرا و رولفو که میرفت به معادن و با کارگران مبارز یکی میشد. یاد «غلامحسین ساعدی» و «جلال آل احمد» بودم که میرفتند میان مردم و بعد مینوشتند.
سر این ماجرا درباره شهید اطلاعاتی پیدا کردم آن مدت. و میدانم حالا روحاش با دیدن این همه بنر و تبلیغات و شعار میگوید «به جای اینها، عمل کنید.»
و او مرد عمل بود و جملهی عجیباش «برای این که شهید بشوی، باید شهید باشی» را زندگی کرد.
همین
https://www.instagram.com/p/B65Pr_gJbcs/?igshid=1kf1321s1jimf