یادداشت های یک کتابفروش

وقت‌اش شده و باید دنبال دختر غارخواه بروی.
وقت‌اش شده که دختر از تو گلابی خواسته و حتم داری بر سر درختی که نیست، گلابی مانده.
چشم که هم می‌آوری، کلمه‌ها راه می‌شوند و تو ناپیدا. شب از روز ندانی و پنجره‌ای نداری به دنیایی که هست، فقط کلمه می‌بینی که هر کدام‌اش آدمی می‌شوند زنده‌تر از وقتی بودند.

دوم پیلاچله راهی شدم و هر روز به یک زندگی سلام کردم.
فقط مهربان‌جان می‌دانست کجا می‌روم و کجا رفته‌ام.
تا دیروز که پرده‌ی اتاق بالای #آموتخانه را کنار زدم؛ مه رفته بود.

و امروز که به همان عادت سه و چهار صبح تمام این چله، بیدار شدم؛ کلمه‌ای نبود. رفتم ویداربن و دره‌آب را انداختم به لوله‌هایی که می‌رسد به استخر #سلفابن. بعد هم بیل به دست گرفتم و به دوردست‌ها نگاه کردم که آسمان، باران دارد یا نه؟

امیدوارم این بیست‌و‌پنج #داستان پیوسته، خوشایندتان شود.

دلتنگ‌تان هستم و به امید خدا از شنبه، در #کتابفروشی_آموت به دیدارتان می‌نشینم.
یا حق

https://www.instagram.com/p/C2PAfpeqQtz/?igsh=MWJoZXJ4b3NpZ3dpMA==
@aamoutkhaneh

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2024© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو