یوسف علیخانی
دوستی دارم که چند وقتی است به سرش زده کتابفروشی باز کند. دیروز مهماناش بودم. گفتم تو هم دنبال آرزوهایت رسیدهای به این نقطه که کتابفروشی بزنی؟
خندید و گفت: فقط من دنبال این آرزو نیستم. داشتن کتابفروشی، خواستهی خیلیهاست.
دیگر نشنیدم چه میگوید. بعد فکر کردم پُر بیراه هم نمیگوید. همهی ماها از کودکی با این آرزو بزرگ شدهایم که کتابفروشی داشته باشیم. خلوت داشته باشیم و هماتاقیمان ، کتابها بشوند که بیآزارترین هستند. یک لحظه حسودیاش را کردم که چه خوب توانسته با خودش کنار بیاید و از میان این همه کار، کار موردعلاقهاش را پیدا بکند و بهش بچسبد. بعد هم چرا دروغ، خیالات کردم تنهاییاش را با کتابها و یک فراغت بزرگ که همهمان دنبالش هستیم تا کتابهای نخواندهی عمرمان را بخوانیم.
وقتی دید توی خودم رفتم، خندید و گفت: چی شد؟ نکنه تو هم میخوای بیای کتابفروشی باز بکنی؟
فکرم را بلند گفتم بهش. گفتمش خوش به حالت که بعد از این خیلی کتاب خواهی خواند.
گفت: اشتباه میکنی. اتفاقا میدانم از وقتی کتابفروشی بزنم، دیگر نمیرسم به کتابخوانی. میشوم یک فروشنده که کتابهای خواندهی قبلیام را با دیگران تقسیم میکنم.
گفتم: خیر است و مبارکی.
اینجا بود که گفت: اینقدر هم ساده نیست. فکر میکردم ساده است اما از هر کار دیگری دنگ و فنگ بیشتری دارد.
گفتم: سخت چرا. تا جایی که میدانم میتوانی هر جایی کتابفروشی بزنی؛ حتی در خانهی مسکونی.
پوزخند زد و گفت: نه عزیزم. برای کتابفروشی باید کاربری فرهنگی بگیری.
- خب بهتر!
- مشکل اتفاقا همین جاست. کتابفروشی فقط با فروش کتاب زنده نیست و باید کنارش لوازمالتحریر فروخت تا کتابفروشی زنده بماند.
- خب بفروش!
- مساله اینه که نمیشود.
- چرا؟
- چون وقتی که آقایان داشتند مصوبه کاربری کتابفروشی را مینوشتند و تصویب و قانونیاش میکردند فقط نوشتهاند کتاب و اگر حتی یک خودکار و قلم فروخته بشود، شهرداری پیدایش میشود و با بلوک سیمانی، میافتند به سد کردن.
- خدا رو شکر از یک طرف آقای نجفی که تازه شهردار شده، تا جایی که میدانم آدم کتابخوان و کتابشناس و از هیات امنای این حوزه است. از طرف دیگر هم آقای مسجدجامعی که سالها سکاندار فرهنگ و کتاب این مملکت بوده، در شورای شهر حضور دارد.
- خب؟
- خب برو سراغ شان؟
- به همین سادگی؟
- بله. زنگ بزن و وقت بگیر.
سرش را گرفت و دیگر جوابم را نداد. گفتم: خب؟
گفت: نه آقای نجفی را میتوانم پیدا بکنم که برایش توضیح بدهم وقتی به شهرداری منطقه رفتم که با پز اعلام کنم من دارم کتابفروشی میزنم، مسوول بخش مربوطه خندید و گفت یعنی فکر میکنید قبل از شما کسی عقلاش نرسیده در این منطقه کتابفروشی بزند؟
منطقهاش را گفت. یادم افتاد از سر تا ته خیابان به آن بزرگی که قدم بزنی، فقط بوی کباب میآید به مشامات و بوی شیرینی و خوراکی و ...
گفتم: خب آقای مسجدجامعی را به کمک بگیر. مطمئن باش کمکات میکند.
پوزخند زد که اگر توانستی آقای مسجدجامعی را پیدا بکنی، سلام مرا برسان.
گفتم یعنی پشیمان شدی از زدن کتابفروشی؟
گفت چند روزی یه دارم به پیشنهاد آن کارمند شهرداری فکر میکنم که گفت بیا تجاری بکن اینجا رو و کباب بفروش، کلی آدم دعایت میکنند که از گرسنگی نجاتشان داری میدهی.
و من ترسیدم. ترسیدم از دوستام. که نکند چنین کاری! که جا زیاد است برای سیر شدن شکم جماعت گرسنه اما ... اما کی باید به فکر گرسنگی مغز و آگاهی مردم باشد؟
دوستم خندید و گفت: هیچ میدانی فقط فروش فلافل در تهران، یازده برابر بیشتر از فروش کل کتابفروشیهای تهران است؟
سرم سوت کشید. دیدم حرفی نمیماند برای گفتن. فقط با خودم درگیر شدم که کتابفروشی یا کبابفروشی؟ مساله این است.
روزنامه همشهری - چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶