نقد و نظری دربارهی رمان «یک پرونده کهنه»
نوشتهی رضا جولایی
آرمیتا برجی
کتاب دربارهی بررسی و چگونگی ترور و قتل محمد مسعود ( نویسنده و روزنامهنگار دورهی پهلوی دوم) است اما موضوع اصلی کتاب محمد مسعود نیست.
نویسنده در این کتاب بیشتر به روابط انسانها، آرمانگراییهای افراد، ناکامیها و سرگشتگیهایشان، آوارگیها، عشقها، وفاداریها و خیانتها، کشمکشها و اضطرابهای درونی اشخاص داستان میپردازد.
اشخاص داستان کاملا برای خواننده واقعی هستند و خواننده میتواند به راحتی نمونهای عینی از این افراد را در جامعه بیابد. برای مثال: کارآگاهی که با وظیفهشناسی و بدون جبههگیری خاص به دنبال حل پروندهی این قتل است، روزنامهنگاری که با بیپروایی از مشکلات روزِ جامعهی خود مینویسد و محبوب مردم و مغضوبِ سران و بالادستیها میشود، جوانی که با آرمانهایی خاص و شور فراوان جذبِ حزبی میشود اما درنهایت وقتی به افراد حزب مینگرد که تمامی آرمانها را به سادگی زیر پا میگذارند تصمیم به خارج شدن از حزب میگیرد و پس از آن احساس پوچی میکند به طوری که در نامهای به معشوقهی خود مینویسد: «تصمیمم را گرفتم. به رفقا اطلاع دادم که از حزب بریدم. دیگر به اعتقادم، به ایمان ناشی از رفاقت حزبی هم اعتقاد ندارم. دیگر گمان نمیکنم به کوهی سترگ تکیه دارم و حالا چه خلأ مخوفی پیش رویم دهان گشاده. حالا دیگر حزب، وطن و اندیشه و همهچیز من نیست. خلاصه بگویم، به شدت احساس پوچی و تنهایی میکنم. خود را مدتها فریب دادم و فریب خوردم. دلم میخواهد به دانشگاه بروم. دلم میخواهد هرآنچه را خواندهام کنار بگذارم و همه چیز را از نو شروع کنم ولی قبل از هرکاری باید مدتی با خودم تنها باشم. همهچیز پیش چشمانم فرو ریخته و حالا میباید در میان این خرابهها به جستجو برآیم. آیا چیزی مانده که از آن میان بیرون بکشم.» و در دو سطر پایینتر از این پاراگراف میخوانیم: «سالها دچار اضطراب بودم. همیشه در انتظار. نه علت این اضطراب را درست میدانم و نه دلیل انتظار را. شاید به دلیل آنکه هیچچیز را مطابق آرمانهای خود نمییافتم. حال بهتر نیست دست از آرمانگرایی بردارم؟»
حزبی که شعار آن حمایت از کارگران و قشر ضعیف جامعه است اما در عمل به کارگران و قشر ضعیف جامعه به چشم افرادی بیارزش مینگرد و گاهی افراد بلند مرتبهی آن به راحتی و برای حفظ منافع حزب یا خود یا به دلیل خصومت شخصی با یک فرد به راحتی افراد را از صحنهی روزگار حذف میکنند و خود را اینگونه قانع میکنند که وجود چنین اشخاصی برای جامعه و حزب مضر است...
غیر واقعیترین و غیرقابل لمسترین شخص داستان «صادق هدایت» بود که خیالی به نظر میرسید، و گویی با صادق هدایت واقعی کیلومترها فاصله داشت. شاید اگر نویسنده به جای صادق هدایت، از نویسندهای بینام و نشان زادهی ذهن خود در داستان استفاده میکرد داستان برای خواننده ملموستر شده و داستان واقعیتر به نظر میرسید.
نویسنده میتوانست با توصیف بهتر و بیشتر، و صحنه پردازی بیشتر رمان را دلچسبتر کند. شاید اگر صحنههای شکنجهی افراد با جزئیات بیشتری توصیف میشد و یا تاثیر ناکامیها و شکستهای افراد را با وصف بیشتری به خواننده ارائه میداد، تاثیر این رمان بر روی خواننده دو چندان میشد.
نویسنده سعی کرده با بیطرفی داستان را پیش ببرد طوری که برای قهرمانهای داستان نه ترحم و دلسوزی بخرد و نه کینه و نفرت! و قضاوت دربارهی اشخاص را به عهدهی خواننده گذاشته.
در صفحه ۱۳۳ رمان میخوانیم: «برد با رجالههاست. آنها بزرگترین دشمنی را با اهل اندیشه دارند و همیشه میخواهند مملکت را به خلأ مبدل کنند. از اکثریت ملت ششهزارساله هم نفس در نمیآید، کوراوغلی میخواند و میخواهد کم کار کند و زیاد بخورد و بچه پس بیندازد. آدمی مثل مسعود این وسط چهکاره بود؟ ما چهکاره هستیم. خیلی که بخواهیم چرت ملت را پاره کنیم، خودمان را پاره میکنند…»
حکایت از به خواب فرو رفتگی افراد جامعه دارد و چشمپوشی آنها بر روی مسائل مهم اجتماعی. میکوشد با زبان بیزبانی بگوید افراد باید با هم متحد شوند و کمی از مسائل روزمرهی زندگی فاصله بگیرند و به مسائل مهم اجتماعی بیندیشند. این پاراگراف یادآور این ضربالمثل معروف است که «یک دست صدا ندارد» و افراد برای تغییر جامعه باید متحد شوند چون از یک نفر و ده نفر و صد نفر کاری برنمیآید و برای تحول بزرگ در جامعه نیاز به همکاری تمامی افراد جامعه است. اما ملت به خواب شیرینی فرو رفته و حتی خیال بیداری را هم در سر نمیپروراند، و به همین خوابِ کمابیش آسوده قانع است.
این بخش از متن رمان این پیام را به خواننده یادآور میشود که تا زمانی که ملت از خواب برنخاسته تاریخ بارها و بارها به همان شیوه تکرار خواهد شد.
در این رمان برخلاف این تصور که همیشه حق بر باطل پیروز میشود شاهد پیروزی باطل بر حق هستیم که به واقعیت نزدیکتر و از دنیای آرمانی و خیالی به دور است.
در پایان کتاب، یکی از قهرمانهای داستان (کارآگاهِ پرونده) درحالی که در سکوت و بر بالای بلندیها به شهر که در برف و سرما و سکوت فرو رفته نگاه میکند و این سرما و برف با آنکه بهار فرا رسیده نشان دهندهی این است که جامعه رو به تباهیست و گرفتار زمستان شده و انسانیت و ارزشهای اخلاقی زیر برف و یخ مدفون شده.
با این تفاسیر نویسنده کتاب خود را با امیدواری به پایان میرساند به این صورت که افکار درون ذهن قهرمان داستان را برای ما مینویسد: ... اما باید ادامه میداد ولو باز هم تنها میماند. اگر کوتاه میآمد خودش را تنها گذاشته بود و از هم میپاشید. سخن پدرش را به یاد آورد «فقط شکستی بیهوده است که برایش مبارزه نکرده باشی» میتوانست فقط امیدوار باشد که روزگاری نجوایش را بشنوند…