فیسبوک یک مرامی دارد که هی توی خاطرات آدم میچرخد و هر روز تلنگر میزند که مثلا یک سال پیش در چنین روزی ... دو سال پیش در چنین روزی ... سه سال پیش ... و
امروز تا صفحهام را باز کردم یادم انداخت پنج سال پیش در چنین روزی، این خبر را کار کردهای: یازدهمین نشست نقد آموت برگزار شد
نشست نقد آموت با ایدهی دوست خوبم میثم نبی شروع شد. میثم گفت از صفر تا صد کار را به عهده میگیرد. گفتم میثم جان من نمیرسما. گفت باشه. همه کارها رو خودم انجام میدهم
وقتی کار شروع شد، میثم با تمام مهربانیاش فقط رسید به مجریگری جلسات و تمام هفتهام درگیر هماهنگ کردن منتقدان و پیشخبر و آماده کردن جلسه میشدم که پنجشنبههای اول هر ماه، نشستهای نقد آموت برگزار بشود
دفتر آموت تا دو سال و نیم پیش، زیر پل کریمخان بود. تک اتاقی که به امانت از سوی استاد عبدالرحمان عمادی در اختیارم قرار گرفته بود و لطفش تا همیشه بالای سرم هست. طبقه دوم پلاک صد و هفتاد، شش تا اتاق داشت که استاد عمادی مالک یکی از اتاقها بود که آموت در آنجا شکل گرفت و بالید
غروب پنجشنبههای اول هر ماه غلغله میشد. مشکل حتی برگزاری جلسات نقد نبود که غمام میگرفت که بعد از جلسه باید سریع برمیگشتم خانه و شروع میکردم به پیاده کردن حرفهای منتقدان و تنظیم خبر و ارسال به خبرگزاریها که ظهر جمعه، از خبرهای دیگر عقب نماند
حس و حال عجیبی بود. تجربه خوبی بود. شاید دوباره روزی، این نشستها برقرار شود؛ اگر کتابفروشی آموت بیاید