حکایت دانامرد باسواد
یوسف علیخانی
بهار سال هشتادوپنج پدربزرگ رفت؛ اوس ولیمحمد نمدمال. كمتر خانهای است در سيصد پارچه روستای رودبار و الموت كه نمدی از دستبافتهای پدربزرگم زير پایشان نباشد.
يكی از افتخارات زندگیام هميشه اين بود كه نوهی اوسولی ميلكی هستم؛ نمدمالی كه فقط نمد میزد و به زور منقاش هم شده، نمیشد حتی يک كلمه از زير زباناش درآورد.
بارها و بارها شده بود، دگمهی ضبطِ ضبطصوت جيبیام را زده و انداخته بودماش پشت پشتیای كه پدربزرگ مینشست. از قديمالايام همينطور بود، سالی يكي دو بار میآمد قزوين و اين مدت بودناش در شهر را در خانهی پسران و دخترانش میگذراند و عشق میكردم وقتی پدربزرگ میآمد به خانهمان.
اين آخریها مصمم بودم هر طور شده، تمام خاطراتش را از زبانش بكشم بيرون. خاطراتی كه از نمدمالیاش داشت تا خاطراتی كه از چاربداریاش داشت. خيلی دوست داشتم از روزهایی بگويد كه با قاطر میكوبيدند تا از رودبارالموت بيايند به اشكورات و رحيمآباد و رودسر و خريد بكنند و بعد دوباره بكوبند توی بيابان تا برگردند به خانه؛ با لاقهای برنج و مايحتاج اهل خانه. حتی خيلی دوست داشتم دربارهی پدربزرگمان بگويد كه رضاشاه، عمامهاش را برداشته و عرقچين سرش گذاشته بوده و مثل باقی اهالی چاربداری میكرده و وقتی میرسند به زيار، اهالی كه میفهمند سواددار آدم است، نگهاش میدارند يک چند سالی به معلمی.
اين آخریها پدربزرگ خودش به حرف آمده بود و بار آخر به زبان آمد که: پسر! تی ضبطه چی ببی؟ بيار ته ره حرف بزنم، نواران ره پر بكنی.
و تازه آماده شده بودم به پر كردن نوارها كه رفت.
آوردندش قزوين و به شش ماه نكشيده، بال زد و رفت؛ قصه شد انگار لابلای قصههایی كه نگفته بود.
از روز تشييع جنازهاش تا همين الان كه نزديک به چهارده سال میگذرد، هيچوقت به قبرستان چوبيندر سر نزدهام اما هميشه در قصههايم قدم میزند و با هم گپ میزنيم؛ با هم خيالات میبنديم به جان روزگار.
يكی دو ماه بعدش بود كه به همت «علی دهباشی» مدير توانمند مجله «بخارا» در مجموعهی «شبهای بخارا»، شبی برگزار شد به مناسبت تجديدچاپ كتاب «عزيز و نگار» كه چند سال قبلترش در طالقان و الموت و اشكورات، خانهبهخانه دنبال اين قصه دويده و نشسته بودم و نشر ققنوس منتشرش كرده بود. يكي از سخنرانان آن شب، خانمی بود به نام «مهجبين مهاجر» كه وسط حرفهايش اسم كسی را برد كه اولين بار اسماش به گوشم میخورد؛ عبدالرحمان عمادی.
فضای هيجانی آن شب و شبهای بعد، و اصلا اين نام رفت در پس ذهنام و ديگر نشنيدماش. تا چند ماه بعدترش كه آمده بودم به روستای ملكوت املش؛ براي فيلمبرداری مراسم نوروزبل. آقای «جكتاجی» اسم كسی را بردند كه نام رسم نوروزبل به گواه گزارشهايش زنده مانده؛ عبدالرحمان عمادی.
بعد مراسم رفته بودم با آقايان جكتاجی و پورهادی و هوشنگ عباسی گفتگو كنم كه از آقای جكتاجی پرسيدم: لابلای صحبتهایتان از عبدالرحمان عمادی صحبت كرديد، ايشون كجا زندگی میكنند؟
گفتند: تهران. ونک. برج گارني.
شوكه شدم. تازه از روزنامهنگاري استعفا داده بودم آن روزها، و قسم خورده بودم ديگر پا به هيچ روزنامهای نگذارم. ونک مسير بين خانه و آخرين روزنامهای بود كه چند سال آخر روزنامهنگاریام، به آنجا میرفتم. شماره استاد عمادی را از آقای جكتاجی گرفتم.
همان روزی كه برگشتم تهران، زنگ زدم به آقای دهباشی. گفتم: شما كسی به اسم عبدالرحمان عمادی میشناسيد؟
سكوتی كرد و گفت: میشود مگر در حوزهی ايرانشناسی و مردمشناسی و تحقيق كار بكنی و اسم عبدالرحمان عمادی را نشنيده باشی؟
خجالت كشيدم.
كه كاش زودتر از آن تاريخ، آن عكس معروف را ديده بودم كه مجله بخارا منتشرش كرد كه جمعی از محققان و ايرانشناسان معروف در آن جمع شدهاند: علي بلوكباشی، محمدامين رياحی، ضياءالدين سجادی، كيكاووس جهانداری، نورانی وصال، مجتبی مينوی، محمدتقی دانشپژوه، مهدی محقق، عبدالرحمان عمادی، اصغر مهدوی، حيب يغمایی و جعفر شهيدی.
بيشتر خجالت كشيدم اما گاهي خوشحالم جهل و نادانی، به آدم جسارت میدهد كه راه بيفتی و خجالت نكشی از ديدن نور.
زنگ زدم به آقای عمادي. روزنامهنگاری به آدم اين جرات را میدهد كه نگذارد صدايش بلرزد كه اگر بلرزي، باختهای از آغاز.
- سلام استاد عمادی.
نمیدانم منتظر ماندم يا نماندم و شروع كردم دربارهی فيلم كوتاهی گفتم كه دارم مي سازم و دوست دارم مزاحم شما هم بشوم و دربارهی نوروزبل صحبت كنيد.
فكر نمیكردم قبول كند. با خودم فكر كرده بودم كسي كه همهجا هست و هيچجا نيست، كسی كه اينهمه بوده و كسي نديده او را، كسی كه مثل باقی آدمها در خبرها نيست و كمتر ردی از او میتوان يافت، چطور میتوان چنين آدمی را به گفتگو گرفت. تيری انداختم در تاريكی، اما مهربان گفتند: آدرس مرا يادداشت كنيد. امروز بعدازظهر منتظرتان خواهم بود.
و نفهميدم چطور زمان را كشتم تا برسم به ساعت چهار بعدازظهر كه ماتيزم را جلوی برج گارنی پارک كنم و بروم نگهبانی و بگويم با استاد عمادی كار دارم و نگهبان بگويد: آسانسور. طبقهی دوازده.
هميشه از ديدن آدمهای بزرگ، تپش قلب میگيرم. هميشه احساس میكنم اين نعمت را بايد شاكر باشم كه میتوانم چنين آدمهایی را از نزديک ببينم. و اين آسانسور چرا نمیرسيد به آسمان دوازدهم؟
وقتی رسيد، نفس كم آورده بودم. در را كه باز كردم، در واحد را باز كرده بودند. آمدم بيرون. در آسانسور را رها كردم، پرسيدند: پس همكارانتان؟
كيف دوربين عكاسی و كيف دوربين فيلمبرداری و كيف پايهی دوربين و كيف خودم و ... همه و همه روي شانهام بود. نشانشان دادم و گفتم: لشکر يکنفره هستم استاد.
خنديدند، شايد هم پوزخند زدند. حس كردم تعجبشان را. رفتم داخل. همان ورودی چشمانم چرخيد روی در و ديوار. خانهای بود پر از تابلو. تابلوهای رنگی، و رنگ در اين خانه موج میزد. حس كردم بايد بانوی خانه هم رنگی باشد. ميز ناهارخوریای بين هال و آشپزخانه و اتاقهای پشتی، مياندار بود، و نشستيم همانجا، كه چشمانم افتاد به بشقابهای طرحدار روي ديوار. داشتم به مبلها و تابلوها و حتی گلهای خشک رنگی نگاه میكردم كه استاد برم گرداند به لحظه.
- خب پس مراسم امسال را برگزار كردند.
تازه يادم افتاد قرار است درباره نوروزبل بپرسم از ايشان. با آرامش، دوربين فيلمبرداری را درآوردم و بعد دوربين عكاسی و بعد پايهی دوربين را و ... همين حين دفترچه يادداشتام را هم برداشتم و شروع كردم به تاريخ زدن.
سه چهار ساعت ايشان از بن كلمهی نوروبل، و مردم ديلم و ديلمان و ديلمستان بزرگ و مرد و خدای جنگ و جنگاوری و ... چنان گفتند كه از اين كه يک ديلمی هستم، در پوست خودم نمیگنجيدم. باورم نمیشد. آن مرد گمشدهای باشد كه هميشه در خيالاتم دنبالش بودم. آن دانامردی بود كه در پدربزرگم دنبالش گشته بودم. آن دنياديده مردی كه ديلمستانی باشد و از خون و پوست و استخوان خودت باشد و بعد هر كلمهای را كه میگويی، چنان برايت حلاجی كند كه دهانت باز بماند.
و عجيبتر اين كه گفت «خاندان ما عمادیها از همان ولايت شما آمدهاند به پرمكوه؛ از سيميار و تلاتر و ميلک.»
آخ كه چه كيفی میكردم وقتی میديدم نام زادگاهم را میداند؛ ميلک.
اصلا يادم رفته بود به بهانهی ساختن فيلم نوروزبل، دارم دربارهی مردم سرزمينام تحقيق مي كنم. يادم رفته بود از روزنامه استعفا دادهام و بيكارم و اين فيلم ساختن هم نوعی كشتن زمان و درد بيكاری است. يادم رفته بود اصلا من تهران نشستهام، در برج گارنی و در خانهی پروفسور عبدالرحمان عمادی. احساس كردم روی پيشبام خانهی پدربزرگم نشستهام در روستای ميلک در رودبار و الموت، و اين مرد، اين دانامرد باسواد، آمده و دارد خودم و خاندان و اقوام و مردم سرزمينام ايران را برايم معرفی میكند.
وسط حرفهای استاد، چند بار همسرشان، آمدند و چايی و شيرينی آوردند و احتمالا ديدند كه چه شيفتهوار، دور همسرجانشان میچرخم كه وقتی داشتم خداحافظی میكردم، در چشمانشان مهربانیای ديدم كه برای اولين بار، خودم را در تهران تنها نديدم. ما مادربزرگ نديدم به عمرمان؛ شهرهخانم عمادی شد مادربزرگ جانمان.
چند روز بعد هم شهرهخانم زنگ زدند كه بياييد استاد باهاتون كار دارند.
و شدم محرم مقالات منتشرشده و منتشر نشدهی استاد عمادی از آن تاريخ تا امروز.
نشر آموت مجوز داشت اما انگيزه نداشت، هدف نداشت و با آمدن استاد عمادی، به بهانهی انتشار پنج كتاب از استاد عبدالرحمان عمادی شروع به كار كرد و تا اين لحظه اگر زنده مانده، به نفس حق مردی بوده كه كلمههای مرده را زنده میكرد.
https://donya-e-eqtesad.com/بخش-فرهنگ-هنر-32/3526751-حکایت-دانامرد-باسواد