زادهی سال ۱۳۵۴ در روستای میلک. پایان تحصیلات ابتدایی علیخانی همزمان با ترک میلک و رفتن به قزوین بود. چند سال پس از پایان دورهی متوسطه برای ادامه تحصیل راهی تهران شد. تحصیلات آکادمیک علیخانی در رشتهی زبان و ادبیات عرب به انجام رسید و او موفق شد در سال ۱۳۷۷ از این دانشگاه فارغالتحصیل شود. علیخانی از جمله نویسندگانی است که برای علاقمندان به داستاننویسی کارگاههای داستاننویسی نیز در شهرهای گوناگون برگزار کرده است. بیوهکشی، خاما، اژدهاکُشان و قدمبخیر مادربزرگ من بود تعدادی از آثار او هستند. یوسف علیخانی هم اکنون مدیر نشر آموت است.
در قسمتی از رمان #بیوه_کشی اثر یوسف علیخانی میخوانیم:
حضرتقلی هیچ وقت خودش گلهای نداشت. این خصوصیت چوبدارها و گالشهایی مثل اوست که سالی، دو سالی، گالشیِ این و آن را بکنند و مزد گالشیشان، خُمرهای کَره و پولی سیاه است.
دو سالی بود پیلآقا از پا افتاده بود. سال اول، سوار الاغشان میشد و با خوابیده، گوسفندها را به صحرا میبرد. بعدها که پاهایش دیگر مثل قدیم یاری نکردند، خوابیده، گله را به صحرا و بیابان برد تا دست آخر زمستانی به اشاره ننه گل، اژدر را خواستند برای گالشیشان. اژدر هم که پوچ درآمد. به قول پیل آقا: حکم گردو و فندق همینه که تا نشکنیشان، ندانی اندرونش چه خبره.
پیل آقا هرچی فکر میکرد به یاد نداشت چرا اسم حضرتقلی را برده بود و بعد حرف توی خانه نماند و فردا شبش، شب نشین خانه شد و اول اللهبداشت آمد و گلبهار که گلهشان را دخترهایش مرمر و نگار میبردند صحرا. گفته بودند: خوبیت نداره دخترهای رسیده، بدوند دنبال بز و ریزهمال.
بعد هم پاشقه و دوستی آمدند به ننه باباشان، گلبابا و زرافشان گفتند. مرصع، دختر کاسآقا و ریحان، دختر حیفالله هم سر چشمه رفتنی گفتند: چه خوبتر که حضرتقلی و پسراش بیایند.
بعد هم خنده خنده کردند و مرصع، از بازوی گوشتآلودِ ریحان نیشگون گرفت.
ننهگل سینی چای را جلوی خوابیده گرفت. خوابیده، سینی را بلند کرد و نگاهش زودتر از همه سمتِ حضرتقلی رفت. یک پهلو تکیه داده بود به پشتی. احساس کرد پاهایش میلرزند. احساس کرد همه دارند نگاهش میکنند. اتاق پُرِ پُر شده بود. کسی اگر میخواست داخل اتاق بشود، باید پای گلدسته و زرافشان و ملایم را لگد میکرد. پیلآقا متوجه بود، سینی را از خوابیده گرفت و گفت: درویش و امان خجالتیان انگار.
قشنگ خانم حینِ دراز شدن دستهای پیلآقا برای تعارف استکان چای سمت حضرتقلی و داداش و عزیز و عطری، صدایش را آهنگ داد: آی انقلیجان! جوان امروزن! از پا بیفتادن خب.
پیلآقا سینه جلو داد و اربابمنشانه گفت: خانمه! بالاخانه، رختخوابشان ره بینداز. دیروقت شب بشده خب. الان نخوابن، هم سن ما که بشن، چاره ندارن جز بیداری.
استکانها دست پدر و پسرانش، دست به دست میشد. پیل آقا برگشت و سینی خالی را طرف ننه گل دراز کرد. خوابیده، مراقب بود پا نگذارد روی کفل یا پای زنهای جلوی اتاق. شنید: خستگی راه از یک راه، خواب هم بد مرضییه. مومن ره بینماز بکنه بیمروت!
خوابیده، فانوس را بالا آورد و فتیلهاش را بالا کشید. نصف خمیازه امان افتاد توی روشنایی پرت پرتی فانوس. درویش، سینهاش را داد جلوتر و سیختر ایستاد. خوابیده خندهاش گرفت. با سر اشاره زد همراهش بروند. صدای ننهگل گفت: شکمشان خالیه. خواب ره بپرانه از چشمشان