وقتی بهدنیا اومد، آماده شده بودم برای کنکور
وقتی دانشجو شدم، تپلوی کوچولوی داداش بود که جمعهغروبی که میاومدم دانشگاه_ تهران از گردوهایش، یکی هم به من میداد تا تمام هفته، دلتنگاش بمونم
وقتی رفتم سربازی، میرفت اول دبستان
وقتی روزنامهنگار شدم، شاگرد اول شد و عکساش را دادم توی روزنامه چاپ کردند
وقتی میرفتیم خواستگاری، پدر و مادرم بود و برادر بزرگم و او که داداش کوچیکه بود
وقتی ساینا به دنیا اومد، چلهپای ساینا شد مدتی
وقتی نشر آموت شکل گرفت، دبیرستانی شده بود
وقتی اولین نمایشگاه کتاب استانی را رفتم، تازه وارد دانشگاه تهران شده بود
و درست وقتی که خسته شده بودم و جانی نداشتم برای رفتن سالی هفده تا بیست نمایشگاه کتاب، آمد و شد مسوول نمایشگاهها
و امانتدار از او ندیدم
و عاشقتر از او
و کتابخوان تر حتی
و تردید ندارم روزی خواهد نوشت؛ رمانی خواندنی.
حمیدخان به دنیا آمد تا کتاب ها خوشحالتر بشوند
امروزمان مبارک
https://www.instagram.com/p/B8IpfBsJsi9/?igshid=o6ck7h27pqr2