داستانهای #قدم_بخیر_مادربزرگ_من_بود اولین بار به وسیله #پیمان_جعفرنژاد ترجمه شد؛ الان خبر ندارم کجاست، آن سال ها امریکا بود.
بعدها خانم #ماندانا_داورکیا ترجمه اش کرد. بعد دوست دیگری ترجمهشان کرد؛ همراه چند داستان از مجموعههای #اژدهاکشان و #عروس_بید اما هیچکدام عاقبتبخیر نشدند.
حتی با کمک دوستی شروع کردیم به ایمیل زدن به تمام ناشران مطرح دنیا و خلاصهای از داستان این کتابها را برایشان فرستادیم؛ جواب یکی بود؛ جواب همهی ناشران دنیا.
میگفتند:
«#داستان_کوتاه یا باید در مجلات ادبی منتشر بشود و یا خود مولف در تیراژ کمتر از ۲۰۰ نسخه، منتشرشان بکند و به دست منتقدان حرفهای بسپارد.»
و شنیده بودم این را که داستان کوتاه در هیچ جای دنیا خریدار ندارد و #رمان هم تنها به شرطی پذیرفته میشود که اولا همهخوان باشد و دوم اینکه بالای ۴۰۰ صفحه باشد.
گفتن اینها فقط دشمنساختن است در میان نویسندگانی که در خیالاتشان منتظرند کتابشان که منتشر شد، مردم صف بکشند برای خریدن و خواندنشان و وقتی این اتفاق نمیافتد، عالم و آدم را مقصر میبینند جز خود را.
خلاصه اینکه بیخیال انتشار ترجمهی داستانهایم شدم و حتی در برابر انتشار این مجموعه در #نشر_آموت هم مقاومت کردم و گفتم «انگلیسی اینها در ایران به چه درد مردم میخورد که فارسیاش هم به سختی خوانده میشود!»
بعدها شنیدم خانم #ماندانا_داورکیا با پول خودش و کمک ناشری، کتاب #جن_زده_در_میلک را منتشر کرده. و یکی دو سال بعد به اختلاف خوردند و برای پایان دادن به زجری که داستانهایم این وسط میکشیدند، همهی نسخههای باقیمانده را ازش خریدم و آوردم #کتابفروشی_آموت. در یک سال گذشته، تعدادی هم به نمایشگاه کتاب استانی فرستادم تا حمیدخان بفروشد که سرآخر گفت «نفرست لطفا! کسی نگاهاش هم نمیکند.»
و این بود سرنوشت ترجمهی یک #کتاب_داستانی به #زبان_انگلیسی. باشد که عبرت باشد برای دیگران.
https://www.instagram.com/p/B80vp3yJytO/?igshid=iz7kgs33etmi